بخشی از کتاب پدر زمان نوشته میچ آلبوم ترجمه محمد یوسفوند


2
بخشی از کتاب پدر زمان نوشته میچ آلبوم ترجمه محمد یوسفوندReviewed by میچ آلبوم ترجمه محمد یوسفوند on Aug 23Rating: 4.0بخشی از کتاب پدر زمان نوشته میچ آلبوم ترجمه محمد یوسفوند | خواندنی‌ها | پیشنهاد کتاب کتابیسمبخشی از کتاب پدر زمان – زمان نگه دار - نوشته میچ آلبوم  با ترجمه محمد یوسفوند از نشر نوای مکتوب عنوان اصلی کتاب time keeper می‌باشد.

بخشی از کتاب پدر زمان – زمان نگه دار – نوشته میچ آلبوم  با ترجمه محمد یوسفوند از نشر نوای مکتوب، این کتاب با عنوان اصلی time keeper توسط میچ آلبوم نویسنده شهیر آمریکایی نوشته شده و در ایران نیز با عناوین مختلف از جمله زمان نگه‌دار و پدر زمان و.. ترجمه و چاپ شده است.

 

پیشگفتار کتاب پدر زمان

 

مردی تنها در یک غار نشسته است.

موهای بلندی دارد. ریشی‌هایش تا سر زانوهایش می‌رسد. چانه اش را کف دستانش گذاشته است.

چشمهایش را می بندد.

به چیزی گوش می‌دهد. صداها، صداهای بی پایان. از حوضچه‌ای در گوشه‌ی غار صداهایی به گوش می‌رسد.

این صدای مردم زمین است.

آن‌ها تنها یک چیز می‌خواهند.

زمان.

صدای سارالمون یکی از آن صداهاست.

سارا، نوجوانی در عصر ما، روی تخت دراز کشیده و به عکسی در تلفن همراهش خیره شده است: به تصویر یک پسر خوش قیافه با موهایی به رنگ دانه‌های قهوه.

امشب قرار است او را ببیند. امشب ساعت هشت و نیم. با صدای بلند با خود تکرار می کند: «هشت و نیم، هشت و نیم!» از خودش می‌پرسد چه لباسی برای امشب بپوشد. شلوار جین مشکی؟ لباس آستین کوتاه؟ نه. از فرم بازوهایش منزجر است. استین کوتاه نه.

با خودش می‌گوید: «به زمان بیشتری نیاز دارم.»

ویکتور دلامونته یکی از آن صداهاست.

پیرمرد پولدار هشتاد ساله‌ای در مطب دکتر نشسته و همسرش نیز کنارش است. برگه ی سفیدی روی برگه‌ی آزمایش را پوشانده است. دکتر با لحنی ملایم می‌گوید: «کار زیادی نمی توانیم برایتان انجام دهیم. درمان‌های این چند ماه موثر نبوده. تومورها، کلیه ها.»

همسر ویکتور می‌کوشد صحبت کند، ولی کلمات در گلویش گیر می‌کنند. ویکتورگلویش را صاف می‌کند، گویی که حنجره‌ی هر دو یکی است.

«گریس سعی دارد بپرسد که…. چه مقدار زمان برایم باقی مانده؟»

حرف‌های او و سارا تا غار دور افتاده‌ی بالا رفته بود، غاری که در آن، مردی تنها و ژولیده نشسته بود. این مرد پدر زمان است.

شاید فکر کنید این مرد یک افسانه است، همانند نقاشی روی کارت تبریک سال نو – متعلق به دوران کهن با چشمانی فرو رفته و ساعت شنی در دست که از هر کس دیگری در این سیاره قدیمی تر است. اما پدر زمان افسانه نیست. در حقیقت، او پیر نمی شود. پشت ریش‌های ژولیده و موهای بلند همچون آبشارش که نشان دهنده ی علائم حیات اند و نه مرگ، بدنی نحیف و پوستی بی چین و چروک وجود دارد که مقابل آنچه که تحت فرمان اوست، یعنی زمان، ایمن است.

او در گذشته، پیش از آن که خداوند را خشمگین کند، انسان دیگری بود، سرنوشت، مرگ را پس از اتمام زندگی برایش رقم زده بود. اما اکنون سرنوشت متفاوتی دارد: تبعید به این غار و گوش فرا دادن به درخواست‌های، اهالی زمین برای چند دقیقه‌ی بیشتر، چند ساعت بیشتر، چند سال بیشتر، زمان بیشتر.

زمان زیادی را در اینجا گذرانده و دیگر امیدی برایش باقی نمانده بود. اما ساعت برای همگی ما در جایی بی صدا در حال تیک تاک است، حتی برای او نیز ساعتی در حال تیک تاک است.

پدر زمان به زودی آزاد خواهد شد تا به زمین بازگردد و آنچه را که آغاز کرده، تمام کند.

سرآغاز کتاب پدر زمان

این داستان درباره ی مفهوم زمان است.

و از خیلی پیش تر در طلوع تاریخ بشر، با پسرکی آغاز می شود که پا برهنه از تپه‌ای بالا می‌رود. مقابلش دخترکی پا برهنه ایستاده است. پسرک می‌کوشد او را بگیرد. معمولاً دختر پسرها این گونه بازی می‌کنند.

برای این دو نفر نیز، همیشه به همین صورت خواهد بود.

نام این پسر دُر و دخترک آلی است.

در این سن و سال، تقریباً هم قد هستند، با صدای ریز، موهای تیره و صورتی پر از گل ولای، آلی هنگام دویدن به پشت سرش به دُر نگاه می‌کند و می‌خندد. حسی که دارند، اولین بارقه‌های عشق است. آلی سنگ کوچکی را از روی زمین بر می‌دارد، به طرف دُر می‌اندازد و بلند بلند نام دُر رافریاد می‌زند: «دُر!»

دُرهمینطور که می‌دود، نفس‌هایش را می‌شمارد.

او اولین کسی روی زمین است که شمارش و ساختن اعداد را انجام داده و این کار را با چسباندن انگشت‌هایش به یکدیگر و قرار دادن آوایی برای هرکدام از آنها آغاز کرده است. خیلی زود شروع به شمردن تمام چیزهای اطرافش کرد. دُر بچه ی مؤدب و سر به راهی است، اما ذهنش در مقایسه با اطرافیانش عمیق‌تر است. او با بقیه فرق دارد.

و در نخستین صفحات تاریخ بشریت، یک کودک متفاوت می‌تواند دنیا را تغییر دهد و به همین دلیل است که خداوند نگاهش می‌کند.

آلی فریاد می‌زند: «دُر!»

پسرک به آلی نگاه می‌کند و لبخند می‌زند – او همیشه با لبخند به آلی نگاه می‌کند – سنگ از دستش روی پایش می‌افتد. فکری به ذهنش خطور می‌کند.

«یکی دیگه بنداز!»

آلی سنگ را به بالا پرتاب می‌کند. دُر انگشتانش را می‌شمارد، صدایی برای عدد یک، صدایی برای عدد دو…

«اررگونف.»

از پشت سر کودک دیگری روی او می‌پرد، پسری به نام نیم که جثه‌اش از دُر بزرگتر و زورش از او بیشتر است. درحالی که زانویش را پشت کمر دُر گذاشته، فریاد می‌زند: «من پادشاه هستم!»

هر سه می‌خندند و به دویدن ادامه می‌دهند.

بکوشید زندگی را بدون محاسبه‌ی زمان تصور کنید.

احتمالاً نمی‌توانید. شما با مفهوم ماه، سال و ایام هفته آشنایید. روی دیوار خانه یا روی داشبورد ماشینتان یک ساعت هست. یک برنامه‌ی زمانی، یک تقویم، زمان برای صرف شام یا تماشای فیلم دارید. با این حال، چیزهای دیگر در اطرافتان توجهی به زمان ندارند. هیچ پرنده‌ای دیرش نمی‌شود. سگ‌ها به ساعتشان توجه نمی‌کنند و هیچکدام از آهوها هم نگران دیر شدن جشن تولدشان نیستند.

تنها و تنها انسان است که زمان را در نظر می‌گیرد. تنها اوست که زمان را محاسبه می کند و به همین علت، تنها انسان از ترسی فلج کننده رنج می‌برد، ترسی که هیچ موجود دیگری توان تحملش را ندارد. ترس از تمام شدن زمان.

سارالمون از تمام شدن زمان می‌ترسد.

از حمام بیرون می‌آید و محاسبه می‌کند. بیست دقیقه طول می‌کشد تا موهایش را خشک کند، نیم ساعت هم برای رسیدن به سر و وضعش، نیم ساعت هم لباس پوشیدن و پانزده دقیقه برای رسیدن به آنجا زمان می‌برد. هشت و نیم، هشت و نیم

در اتاق باز می‌شود. مادرش، لورین است.

«عزیزم؟»

«در بزن، مامان!»

«باشه. تق تق.»

نگاهش به تخت می‌افتد. چیزهای مختلفی را می‌بیند که روی تخت پهن شده‌اند. دو جفت شلوار جین، سه تیشرت، یک ژاکت آبی.

«کجا میری؟»

«هیچ جا.»

«با کسی قرار داری؟»

«ںه.»

«لباس سفید بهت می‌آید.»

«مامان!»

لورین با ناراحتی آهی می‌کشد. یک حوله خیس از کف اتاق برمی دارد و از اتاق خارج می‌شود.

سارا جلوی آینه برمی‌گردد، به آن پسر فکر می‌کند و با دست، چربی‌های دور شکمش را فشار می دهد.

اه هشت و نیم، هشت و نیم!

قطعا لباس سفید را نمی‌پوشد.

ویکتور دلامونته از تمام شدن زمان می‌ترسد.

او و گریس از آسانسور خارج و وارد پنت هاوس می‌شوند. گریس می‌گوید: «کتت را به من بده.»

آن را در کمد آویزان می‌کند.

خانه ساکت است. ویکتور عصا زنان به پایین راهرو می‌رود و از کنار یک تابلوی رنگ و روغن، اثر یک استاد فرانسوی می‌گذرد. شکمش درد می‌کند. باید قرص بخورد. وارد اتاق مطالعه‌اش می‌شود که پر شده از کتاب و لوح‌ها و یک میز چوبی بسیار بزرگ.

ویکتور به حرف دکتر فکر می‌کند. کار زیادی از دستمان برنمی‌آید که بتوانیم برایان انجام دهیم. این یعنی چه؟ چند هفته؟ چند ماه؟ آیا این دیگر پایان کار او بود؟ ولی این نمی‌تواند پایان کار او باشد.

صدای پای گریس را می‌شنود که روی کاشی‌ها قدم برمی‌دارد. صدای شماره گرفتن او را می‌شنود. می‌گوید: «روث ، منم!»

روث خواهر گریس است.

گریس با صدای آهسته می‌گوید: «تازه از مطب دکتر برگشتیم…»

ویکتور تنها در صندلی خود، به محاسبه‌ی زندگی‌اش که کم کم رو به پایان است، می‌پردازد. بازدم را از عمق سینه حس می کند، گویی کسی راه نفسش را گرفته است. صورتش درهم رفته و چشمانش تر شده‌اند.


Like it? Share with your friends!

2

0 Comments

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.