بخشی از کتاب درمان شوپنهاور نوشته اروین دی یالوم درباره زنان


-1
بخشی از کتاب درمان شوپنهاور نوشته اروین دی یالوم درباره زنانReviewed by اروین دی یالوم on Aug 7Rating: 5.0بخشی از کتاب درمان شوپنهاور نوشته اروین دی یالوم درباره زنان | خواندنی‌ها | پیشنهاد کتاب کتابیسمبخش شانزدهم از کتاب درمان شوپنهاور نوشته اروین دی یالوم با ترجمه مرجان معتمد حسینی نشر نوای مکتوب، درباره روابط شوپنهاور با مادرش و نظرات وی درباره زن ها

تنها تفکر مردانه‌ی الوده به انگیزش جنسی می‌تواند جنسیتی نحیف، شانه استخوانی، کپل گنده و پاکوتاه را جنس لطیف و زیبا خطاب کند!

آرتور شوپنهاور، من باب زنان

“نِک و نال های همیشگی‌ات، سوگواری‌ات بر سر بدبختی‌های مضحک دنیا و بشر، شب‌های مرا مکدر کرده و رویاهایم را کابوس می سازد… حتی یک لحظه نبوده که من گذرانده و مدیون تو نبوده باشم‌اش!

– نامه ای به آرتور شوپنهاور از سوی مادرش

بخش ۱۶ از کتاب درمان شوپنهاور نوشته اروین دی یالوم به ترجمه مرجان معتمد حسینی و چاپ نشر نوای مکتوب.

زن اصلی زندگی شوپنهاور

مهمترین زن زندگی آرتور شوپنهاور، تا بدین جا مادرش، جوهانا است. کسی که رابطه‌ای دمدمی و زجرآور با او داشت. رابطه‌ای که در نهایت با تغییرات ناگهانی به پایان رسید. نامه‌ی جوهانا، این رهایی بخش آرتور از کارآموزی، سرشار بود از احساسات مادرانه از نگرانی‌هایش، عشقش، امید و آرزوهایش برای او، با این وجود تمامش مشروط به این شرط می شد که آرتور در فاصله‌ای مکفی از او باقی بماند. به همین منظور نامه‌ی رهایی بخش‌اش به او نصیحت می‌کرد تا از هامبورگ به گوتا، یعنی پنجاه کیلومتر دورتر برود نه به خانه‌ی جوهانا در وایمار.

تابش احساسات گرم میان این دو که از رهایی آرتور از کارآموزی ناشی می‌شد، به دلیل اقامت مقدماتی کوتاه مدت آرتور در مدرسه‌ی گوتا به زودی دود شد و به هوا رفت. تنها پس از گذشت شش ماه، آرتور نوزده ساله به علت نگارش شعری هوشمندانه اما طعنه انداز در مورد یکی از آموزگاران اخراج شد و از مادرش تمنا کرد تا اجازه دهد با او در وایمار زندگی کند و به درس خواندن ادامه دهد.

جوهانا خوشنود نشده بودا در حقیقت دورنمای زندگی با آرتور او را تا لب مرز جنون می‌کشاند. آرتور در طول اقامت شش ماهه‌اش در گوتا چند باری، خیلی کوتاه به دیدار او رفته و هر بار مایه و سرمنشأ کلی ناخشنودی برای جوهانا گشته بود. نامه‌های او به آرتور پس از اخراجش از شوکه کننده ترین نامه هایی است که در طول تاریخ از مادری خطاب به پسرش به تحریر درآمده:

من خلق و خوی تو را از بر هستم… تو حال به‌هم زن و غیرقابلی تحمّل هستی و من زندگی کردن با تو را شاق ترین کارها می‌دانم تمام خاصیت‌های خوبت با فوقِ باهوش بودن‌ات تیره و تار گشته و به همین جهت به درد این دنیا نمی خوردوارزش ندارد. تو هر کجا، به جز درون خودت ایرادی پیدا می‌کنی… به همین دلیل حال آدم‌های دور و برت را به هم می زنی‌! هیچ کس ذره‌ای مایل نیست با چنین شیوه‌ای اجباری و خشکی پیشرفت کند ویاروشن و تفهیم شود! تازه از همه بدتر این که به دست شخصی ناچیز و به دردنخوری مثال تو! هیچ کسی قادر به تحمّل این نیست که از سوی شخصی مورد انتقاد قرار بگیرد که سرتاپایش عیب است؛ مخصوصاً با رفتار مایه‌ی خفت و خواری تو که با لحنی پیشگویانه مدعی می‌شوی این جوری است و اون‌جوری نیست! در حالی که حتی امکان اشتباه و خطای خودت را لحظه‌ای در نظر نمی‌گیری! اگر کم‌تر اینی بودی که هستی، صرفاً مایه‌ی خنده می‌شدی؛ اما این جوری که تو هستی صرفاً مایه‌ی عذابی … می شد تو هم مثل هزاران دانش آموز دیگر در گوتا درس بخوانی… اما نه! تو این را نمی‌خواستی و کاری کردی اخراجت کنند… این ژورنال ادبی زنده‌ای که تو آرزوی بودنش را داری چیزی بس ملال آور و تنفرانگیز است! چرا که آدم نمی تواند مثل نسخه‌های چاپ شده، از برخی صفحاتش بجهد و در برود و یا تمامیت این آشغال به دردنخور را درون اجاق بیاندازد!

به وقت‌اش جوهانا با این حقیقت کنار آمد که نمی تواند از زیر بار پذیرش آرتور در وایمار، حین آماده شدنش برای دانشگاه در برود. اما دوباره، صرفاً مبادا که او نکته را نگرفته و شیرفهم نشده باشد، برایش نامه‌ای دیگر نوشت و نگرانی‌هایش را با جملاتی تصویرگر تر اظهار کرد:

” فکر کردم عاقلانه‌تر است اگر مستقیماً خواسته‌ها و احساساتم را در مورد امور برایت بگویم؛ تا بلکه از همین ابتدا یکدیگر را خوب درک کنیم. مطمئنم در مورد این که به تو علاقهمندم شکی نداری، قبلا بهت ثابت کرده‌ام و تا زمانی که زنده هستم نیز دوباره ثابت خواهم کرد. خوشنودی من در گرو خوشحالی توست اما نه این که شاهدی برایش باشم! همیشه بهت گفته‌ام که زندگی با تو بسی دشوار است… هرچه بیشتر تو را می‌شناسم، این احساس بیشتر در من تقویت می شود.

این را از تو پنهان نمی‌کنم: تا زمانی که تو هر آنی که هستی باقی بمانی، من ترجیح می‌دهم هر چیزی را به قربانگاه بکشانم اما رضایت نمی‌دهم نزدیک تو باشم… چیزی که حالم را به هم میزند در قلب تو سکنی ندارد؛ بلکه در وجود بیرونی تو و نه درونی‌ات غنوده است؛ درون ایده‌ها، قضاوت‌ها و عاداتت! در یک کلمه خلاصه بگویم، در مورد دنیای بیرونی هیچ چیزی نیست که ما بر سرش تفاهم داشته باشیم.

ببین آرتور ( آرتور شوپنهاور ) عزیز! هر بار که تو برای چند روز به دیدارم آمدی، برخوردهای خشنی پیرامون هیچ و پوچ رخ داد و هر بار فقط زمانی که تو رفتی دوباره نفسی از سر آسودگی کشیدم؛ چرا که حضور تو، نق و نوق‌هایت در مورد هر امر غیرقابل اجتنابی، آن قیافه‌ی عبوس و اخمویت، مزاج و مشرب ناخوش احوالت، نقطه نظرات عجیب و غریب و نامأنوسی که به زبان می آوری… همه و همه مرا به دردسر و دلتنگی و افسردگی می‌کشاند! بدون این که فایده‌ای به حال تو داشته باشد!

پویایی و دینامیک جوهانا به نظر پرواضح می‌رسد. به حول و لطف خداوند از ازدواجی جهیده بود که گمان می‌برد بناست تا آخر عمر اسیرش باشد. و او حیران و خجسته از این ازادی، غرق در این اندیشه‌ی متعالی بود که دیگر هرگز لازم نیست به کسی جواب پس دهد؛ که زندگی اش را خودش میسازد؛ با هر کسی که دوست داشته باشد به معاشرت می‌نشیند، از روابط آزاد عاشقانه لذت می‌برد (اما هرگز دوباره تن به ازدواج نمی‌دهد) و استعدادهای شایان خودش را به کند و کاو می‌کشد.

دورنمای چشم پوشی از آزادی، محض خاطر آرتور غیرقابل تحمل می‌نمود. نه تنها آرتور به خودی خود آدمی سلطه طلب و خصوصاً پر دردسر بود، بلکه پسر زندان بان سابق‌اش نیز به حساب می‌رفت؛ یک تجشم زنده‌ی بیش از حد از خصلت‌های نامطبوع هاینریش!

و البته مسئله‌ی پول هم در میان بود. این قضیه برای اولین بار هنگامی که آرتور، در سن نوزده سالگی، مادرش را متهم به ولخرجی کرد برملا شد و در نهایت ارثیه‌ای را به مخاطره انداخت که قرار بود در بیست و یک سالگی دریافت کند. جوهانا برّاق شد و پافشاری کرد که همه می‌دانند او فقط ساندویچ‌های نان و کره در سالن‌اش پخش می‌کند و بعد پوست آرتور را بابت شیوه‌ی زندگی فراتر از توانش که شامل شام و ناهار و دروس اسب‌سواری به غایت گرانش می‌شد کند. در نهایت این مشاجرات مالی تا حد غیرقابل تحملی بالا گرفت.

احساس جوهانا نسبت به آرتور و دنیای مادرانه در رمانهایش نیز بازتاب یافت: یکی از شیرزنان همیشگی و بارز داستان‌های جوهانا شوپنهاور، به طرز تراژیکی عشق واقعی‌اش را از دست می‌دهد و سپس تن به ازدواجی معقول از منظر اقتصادی، عاری از عشق و گاه خشونت آمیز می‌سپارد ولی با یک حرکت معترضانه و مبتنی بر رأی شخصی از فرزندآوری سرباز می‌زند.

آرتور احساسش را با هیچ کس در میان نمی گذاشت و مادرش نیز بعدها تمام نامه‌هایش را از بین برد. با این وجود برخی گرایشات و رویکردها خود گویای همه چیز هستند. پیوند میان آرتور و مادرش پیوندی قوی بود و درد فروپاشی آن تا آخر عمر آرتور را رها نکرد. جوهانا مادری غیرمعمولی بود؛ بانشاط و سرزنده، رک و بی محابا، ازاد اندیش، روشنفکر و با مطالعات فراوان. بدون شک او و پسرش در مورد شیفتگی آرتور حول ادبیات مدرن و باستانی نیز به بحث وگفتگو نشسته‌اند. فی الواقع امکانش زیاد است که علت تصمیم ضرب العجل ارتور پانزده ساله در انتخاب تور بزرگ خانوادگی در عوض آمادگی برای دانشگاه همان گرایش به باقی ماندن در حضور مادر نیز بوده باشد.

تنها پس از مرگ پدر بود که رنگ و بوی این رابطه‌ی مادر و فرزندی عوض شد. امید آرتور برای گرفتن جای پدرش در قلب مادر باید با تصمیم عجولانه‌ی جوهانا مبتنی بر رها کردن او در هامبورگ و نقل مکانش به وایمارله شده باشد. اگر هم امید و آرزوهایش دوباره پس از این که مادرش او را از عهدش نسبت به پدر متوفایش رها ساخت احیا شد، باید وقتی مادرش او را علی رغم وجود منابع گسترده‌ی برتر آموزشی موجود در وایمار به گوتا فرستاد دگربار فرو ریخته باشد. چنانچه اعمال و رفتار او پایه بر میل دوباره پیوستن به مادر داشته، پس باید حسابی از بی‌میلی مادرش نسبت به پذیرش او در خانه ی جدیدش و همچنین حضور مردان دیگر در زندگی او دلسرد شده باشد.
عذاب وجدان آرتور در رابطه با خودکشی پدرش ریشه هم در خوشحالی ناشی از رهایی‌اش داشت و هم در ترسی از این که شاید موجبات تسریع مرگ پدرش را با بی میلی اش در دنیای تجارت فراهم آورده باشد. خیلی طول نکشید. که عذاب وجدان او به دفاعی پرقدرت از نام نیک پدرش و انتقادی زننده از رفتار روا شده‌ی مادرش در قبال پدرش تغییرشکل داد.

سالها بعد نوشست:

من زنان را می‌شناسم! آنها به ازدواج تنها از منظر تشکیلاتی برای رفع ملزومات و مایحتاج خود می‌نگرند. از آنجا که پدرم هر روز بیشتر در بیچارگی بیماری فرو می‌رفت، به زودی از حضور همگان مهجور افتاد؛ البته به جز از محضر دستگیری و اعانه‌ی دوست داشتنی خدمتکاری وفادار که اعمال بنیادین مواظبت و مراقبت از او را اجرا می کرد. مادرم تدارک مهمانی می‌دید در حالی که او در تنهایی و بی کسی‌اش دراز به دراز افتاده بود. مادرم خوش می‌گذراند، در حالی که او به طرز دردناکی زجر می‌کشید. این است عشق زنانه!

وقتی آرتور به وایمار رسید تا زیر نظر معلم سرخانه برای آزمون ورودی دانشگاه درس بخواند، اجازه نیافت با مادرش زندگی کند؛ بلکه به خوابگاه مجزایی که مادرش برایش تدارک دیده بود انتقال یافت. در آنجا نامه‌های بی پرده‌ی مادرش، با وضوحی بی رحمانه به همراه قانون‌ها و مرزبندی‌های رابطه شان انتظارش را می‌کشید:
حواست را جمع کن که در چه صورتی مایلم با تو یک جا با شم: تو در خوابگاهت، در خانه‌ات هستی؛ در خانه‌ی من تو تنها یک مهمانی… کسی که در هیچ یک از مسائل خانه داری حق دخالت ندارد. هر روز رأس ساعت یک می‌آیی و تا ساعت سه میمانی؛ پس من تمام روز تو را نخواهم دید. البته به جز در خلال روزهای گردهما‌یی‌ام که اگر دوست داشته باشی می توانی حضور پیدا کنی. به علاوه طی ان دو شب می‌توانی در خانه‌ی من غذا بخوری. البته به این شرط که از مجادله و یکه به دو کردن‌های خسته کننده و طاقت فرسایت خودداری نمایی که اوقات مرا تلخ و عصبانی‌ام می‌کند… در خلال ساعات میانی روز می‌توانی هر آنچه را لازم است در موردت بدانم به من بگویی، باقی اوقات خودت باید هوای خودت را داشته باشی. من نمیتوانم موجبات سرگرمی تو را به بهای زدن از سرگرمی خودم بپردازم. کافی است! حالا دیگر خواست مرا می‌دانی و امیدوارم عشق و مراقبت مادرانه ام را با مخالفت و شورش جبران نکنی.”

آرتور طی دو سال اقامتش در وایمار این شروط را پذیرفت و صرفاً نظاره گر شب نشینی‌های اجتماعی مادرش باقی ماند؛ و هرگز، نه حتی یک بار، با گوته‌ی عالی مرتبه و والا مقام نیز به مباحثه و مکالمه درگیر نشد. تسلطش بر زبان یونانی، لاتین، آثار کلاسیک و فلسفه به طرز شگرفی پیشرفت کرد و در سن بیست و یک سالگی، در دانشگاه گوتینگن پذیرفته شد. همان موقع نیز ارثیه‌ی بیست هزار رایشستالری‌اش را دریافت نمود که درآمدی کافی اما محقرانه برای باقی عمرش فراهم ساخت. البته طبق پیش‌بینی‌های پدرش، نیاز مبرمی به این ارثیه پیدا کرد… چرا که بنا نبود آرتور هرگز از پیشه‌ی دانش پژوهی حتی یک پول سیاه به چنگ بیاورد.

روزگار گذشت و هر روز آرتور پدرش را بیشتر به چشم یک فرشته و مادرش را بیشتر به چشم اهریمن ديد. او باور داشت که غیرت پدرش و سوء ظن هایش در مورد وفاداری مادرش دلیل محکمی داشته است و نگران بود نکند که او حرمت خاطرات پدرش را بشکند. به نام پدر، به مادرش دستور داد که زندگی بیوه‌ای ساکت و ارامی اختیار کند. ارتور به تندی به هرآن کسی که خواستگار مادرش محسوب می‌شد می پرید و آنها را دونِ منزلتشان و جانوران به تولید انبوه رسیده و نالایق برای جایگزینی پدرش قضاوت و خطاب می کرد. آرتور در دانشگاه‌های گوتینگن و برلین درس خواند و سپس به کسب مدرک دکترای فلسفه از دانشگاه ینا نائل آمد. کمی در برلین به زندگی پرداخت؛ اما خیلی زود به علت جنگ قریب الوقوع در حال شکل گیری علیه ناپلئون فلنگ را بست و به وایمار بازگشت تا پیش مادرش زندگی کند. خیلی زود همان جرّ و بحثهای خانگی از سر گرفته شد؛ او نه تنها مادرش را به خاطر عدم استفاده‌ی شایسته از پولی که برای نگهداری و مراقبت از مادربزرگ اش تدارک دیده بود، سرزنش می‌کرد، بلکه به مادرش تهمت می زد با دوست صمیمی خود یعنی ميولر گرشتنبرک” رابطه‌ای نامشروع و نابه جا دارد. آرتور چنان رفتار عدوانی و خشونت آمیزی علیه گرستنبرک پیاده کرد که جوهانا مجبور شد فقط اوقانی دوستش را ببیند که آرتور در خانه حضور نداشت.

در طی آن دوران، زمانی که به مادرش نسخه‌ای از تز دکترایش را، یعنی رساله‌ای برجسته حول محور اصلوب و مبانی برهان علت و معلول تحت عنوان «من باب ریشه گان چهارگانه‌ی مبانی استدلالی شایسته» بخشید، مکالمه‌ای که بارها و بارها پس از آن در طول تاریخ مورد نقل قول قرار گرفت مطرح شد.

جوهانا به محض نگاه انداختن به برگه ی عنوان، اظهار می‌کند: «ریشه گان چهارگانه ؟ بی برو و برگرد لابد اینم یه چیزیه واسه‌ی عطار باشی!!!»

آرتور شوپنهاور جواب می دهد: «حتی زمانی که به زور یه نسخه از نوشته‌های تو پیدا نمی شه، بازم مردم این رو می‌خونن!»

جوهانا می‌گوید: «بله! شکی نیست که کل نسخه‌های منتشر شده از نوشته‌های تو روی دست مغازه‌دارها باد می کنه !»

آرتور شوپنهاور در مورد انتخاب عنوان زیر بار نمی‌رفت و هر گونه مد نظر قرار دادن را صرف قابلیت بازاریابی رد می‌کرد. خیلی بهتر بود اگر عنوان من باب ریشه‌گان چهارگانه‌ی مبانی استدلالی شایسته به تیتر شایسته تری مانند تئوری تفسیر تغییر می‌یافت. با تمام این احوالات، دویست سال بعد، این مقاله همچنان به تجدید چاپ می‌رسد. مقالات بسیاری نیستند که تاب ادعای چنین امتیازی را داشته باشند.

مجادلات آتشین این چنینی باز هم در مورد پول و روابط جوهانا با مردان ادامه پیدا کرد؛ تا جایی که کاسه‌ی صبر جوهانا لبریز شد. او کاری کرد تا همگان بفهمند که هرگز دوستی‌اش را با گرستنبرک و یا هر کسی دیگری محض رضای آرتور به زیر پا نمی گذارد. به آرتور شوپنهاور دستور داد تا از آنجا برود و از گرستنبرک دعوت کرد تا به اتاق خالی او نقل مکان کند؛ و این نامه سرنوشت ساز را خطاب به آرتور شوپنهاور نوشت:

دری که تو دیروز بعد از آن رفتار زشت و بیادبان‌هات نسبت به مادرت آن چنان محکم و پر سر و صدا به هم کوبیدی، آکنون دیگر تا ابد میان من و توابسته باقی می‌ماند. می‌روم به ییلاق و تا زمانی که مطمئن نباشم تو رفته‌ای برنمی‌گردم… نمی‌دانی قلب مادر چطور چیزی‌ست… هر چه آتشین تر عشق بورزد، از ضربت سیلی دستی که زمانی محبوبش بوده درد بیشتری حسی می کند… تو، خود تو، از من بریدی؛ سوء اعتمادت، عیبجویی‌هایت از زندگی من، از انتخاب دوستان من، رفتارهای در هم و برهم‌ات نسبت به من‘ اهانت‌ها و سخیف گویی‌هایت از جنسیت من، بیزاری‌ات از همکاری در راستای رضایت من، حرص و طمع‌ات… تمام این‌ها و بیشتر از این ها تو را پیش چشم من خوار و پست می‌کند. اگر من بودم که می مُردم و تو مجبور می شدی با پدرت سر و کله بزنی جرات این را داشتی که برای او هم رئیس بازی در بیاوری؟ یا سعی کنی زندگی اش را، روابط دوستانه‌اش را، کنترل کنی؟ آیا من از او چیزی کم دارم؟ آیا او برای تو بیشتر از من کاری انجام داده؟ بیشتر از من به تو عشق ورزیده؟… وظیفه‌ی من نسبت به تو به پایان رسیده است. راه خودت را برو، من دیگر هیچ کاری به کار تو ندارم… نشانی‌ات را این جا باقی بگذار ولی برایم ننویس؛ از این پس هر نامه‌ای که از تو برسد را نه میخوانم نه جواب می‌دهم… باشد که این پایان باشد… بیش از اندازه به من زخم زده‌ای، زندگی کن و خوش باش، البته هر چه قدر و اگر که می توانی!

و این پایان بود. جو هانا بیست و پنج سال دیگر نیز زندگی کرد؛ اما مادر و پسر هرگز دوباره همدیگر را ندیدند.
آرتور شوپنهاور در ایام پیری، با یادآوری والدینش چنین نوشت:

“اغلب مردان به خود اجازه می دهند با رخسارهای زیبا از راه به در شوند… طبیعت بران داشته که زنان به یک جا تمام استعدادهای درخشانشان را به رخ بکشند… و شور وغوغایی به پا کنند… اما طبیعت بسیاری از شرارت‌هایی را که (زنان) در بر دارند پنهان می کند؛ شررّی مانند هزینه‌های تمام ناشدنی، دغدغه‌های فرزندان، تمرد و گردنکشی، عناد و خیره‌سری، پیر و کریه شدن پس از چند سال، مکر و نیرنگ، بی غیرتی و بی حیایی، بوالهوسی، شهوترانی، حمله‌های هیستری، جهنم و خود شیطان! زین منوال، من ازدواج را دِینی میدانم که در جوانی منعقد شده و در سنین پیری ادا میگردد…


Like it? Share with your friends!

-1

One Comment

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.