همیشه بی رودربایستی حرف زدن بهترین نوع حرف زدن است! پس بیاییم در مورد فیلم بزرگترین شومن صادق باشیم. بزرگترین شومن از آن دسته فیلم هایی است که با دیدن اولین صحنه، تا صحنه آخرش را به سادگی میتوان پیش بینی کرد! فیلمی با کلیشه های معمولی و حرف ها و وعدههای خوش آب و رنگ همیشگی. همان حرف ها که همیشه نسلهای قدیمی به نسل های امروزی میزنند و معلم ها و استادها و پدرها و مادرها به جوان ترها. این که نابرده رنج گنج میسر نمیشود و باید برای رسیدن به آن غایات و اهدافی که در سر داری تلاش کنی و در این مسیر ممکن است بارها و بارها زمین هم بخوری و پایت هم حتی بشکند، اما باز باید بلند شوی و از نو شروع کنی. همان جملات نیک و ساده انگارانه انگیزشی که همه جا توی همه سایت ها و کانال ها و پیج های اینستاگرامی میبینیم و میخوانیم و میشنویم. از همان لحظه که فیلم شروع میشود، همه میدانیم که پایان خوشی در انتظار شخصیتهای داستان خواهد بود. در همان ابتدای کار معلوم است که آقای بارنام (با بازی هیو جکمن) که یک کارمند دون پایه بیشتر نیست قرار است به ثروت هنگفتی برسد. بعد در اثر حادثه یا غفلتی این ثروت را از دست بدهد و شکست بخورد. نهایتا هم به واسطه کسب تجربیات مختلف و احتمالا ورود آدم های تازه و یا یک الهام و بیداری ناگهانی باز هم برخیزد و از نو همه چیز را بسازد. آن چه که ذهن مخاطب را به خود مشغول می کند این است که با علم به این حقایق آیا باز هم باید فیلم را دید. جواب این جاست: چرا که نه!
نباید فراموش کرد که سینما لزوما برای بیان و رمزگشایی از اندیشه های ثقیل و حرف های قلنبه سلنبه فلسفی و گشودن یک پنجره تازه به سوی مخاطب وارد صحنه حیات بشری نشده است. رسالت سینما فقط نمایش دردها و مصیبت ها آن هم به شیوه ای تأسف انگیز و اندوهناک نیست. سینما همین که حرف خوب را در وقت خوبش بزند رسالتش را به انجام رسانده. در عصر و زمانه ما که بشر بیش از هر دوره دیگری از تاریخ نیازمند شنیدن حرف های پندآموز و امید بخش و دیدن تصاویری شاد و مفرح است آثاری مثل بزرگترین شومن به عنوان یک اثر کلاسیک موزیکال می تواند بهترین تجویز باشد. قصه پسر فقیری که به دختری از یک خانواده مرفه و اعیان دل بسته، با هم ازدواج می کنند و در مسیر زندگی بارها شکست می خورند و پیروز می شوند و هرگز از عشق و علاقه شان بهم کم نمی شود، هیچ وقت کهنه نمی شود؛ و حال چنان چه این قصه با چاشنی رقص و آواز و موسیقی هم روایت شود که چه بهتر! هم چون قصه پریان به دل می نشیند و ذهن و خیال آدم را به پرواز در آسمان رویاها و آرزوهای دور و دراز وا می دارد.
فیلم بزرگترین شومن به کارگردانی مایکل گریسی اثری است اقتباسی از زندگی نمایش گردان شهیر امریکایی پی.تی.بارنام در قرن ۱۹ میلادی. فیلم با نمایش زندگی فقیرانه بارنام در کودکی و عشق و دلبستگی وی به دختری از یک خانواده ثروتمند آغاز می شود و بعد از یک پرش به دوران جوانی، زندگی مشترک و عاشقانه دو دلداده آغاز می شود و در مسیری پر تب و تاب ادامه میابد.
پیتر بردشا در مجله گاردین در مورد بزرگترین شومن گفته است: فیلمی نیست که مرزها را بشکند. اما در عین حال، جذابیت بی نظیر هیو جکمن شما را تا انتهای فیلم خواهد کشاند. این عبارات مسلما تفسیری جامع و کامل در مورد انتخاب هیو جکمن برای نقش بارنام است. این که کارگردان -که از قرار این فیلم اولین اثر بلند سینمایی اش است- به هیچ وجه اشتباه نکرده است. هیو جکمن تمام انتظارات مخاطب را برای بازی در این نقش برآورده می کند. چهره مناسب و جذاب، بیان گیرا و دلنشین و اَکت لازم و قابل اعتماد. او با ظرافت و دقت کامل برای این نقش برگزیده شده و از عهده تمام ریزه کاری های آن نیز برآمده است. شخصیت کاریزماتیک هیو جکمن این قابلیت و توانمندی را دارد که تماشاچی را محو تماشای خود سازد و با حرکات دست ها و پاها و حتی گردش چشم ها و لبخندهای دلپذیر جایی برای کسالت و خستگی در ذهن و فکر مخاطب نگذارد. حضور جکمن به مدد نت ها و ترکیب های زیبای موسیقی کم نظیر فیلم ترکیبی جادویی از آب درآمده که می تواند بزرگترین دلیل برای فروش بالای آن محسوب شود.
انتخاب سایر نقش ها نیز موجه به نظر می رسد. میشل ویلیامز در نقش محبوبی باوفا و مادری صمیمی خوب ظاهر شده است. دو دختر بارنام هم طراوت و کودکانگی لازم را دارا می باشند. زَک اِفرون هم مرد جوان مغروری است که با ورودش به سیرک بارنام دیگر از آن ادعا و غرورش خبری نیست چرا که دلباخته دختر بندباز و تر و فرزی شده است و برای وصال او ظاهرا راه پر نشیب و فرازی را باید طی کند. تب تند عاشقی، نگاه های شیفته و پاکباخته، دلزدگی و گریز از خانواده اعیانی، همه و همه وظایفی است که افرون به دوش کشیده و از عهده اش به خوبی برآمده است.
اما یکی از بهترین شخصیتها لتی (زن ریشو) است که صدایی محکم و بیانی غرا و قدرتمند دارد. از آن دسته شخصیتهای فرعی است که جا نمی ماند و حرفش را می زند. دیالوگهای معنادارش، اندام بزرگش و بازی منحصر به فردش خیلی خوب در یادها می ماند. مرد کوتوله هم نسبت به بقیه بازیگران سیرک بیشتر دیده می شود. خصوصا در دو قسمت: یکی در همان صحنه های آغازین که بارنام به سراغش می رود تا برای کار در سیرک متقاعدش کند و یکی هم زمان حضور در کاخ ملکه ویکتوریا. شاید یکی از سوالات اساسی ای که ذهن مخاطب را به خود مشغول می کند را بتوان همین جا عنوان کرد. این که اگر بهانه اصلی و مهم ساختن و راه اندازی این سیرک به دست بارنام استفاده از انسان های عجیب الخلقه است چرا پس بسیاری از این آدم ها اصلا عجیب نیستند! شاید فقط تفاوت های جزیی و کم اهمیتی با آدم های معمولی دارند. زال بودن، چاق بودن یا بلند بودن اصلا عجیب نیست و مطمئنا مخاطب به دنبال اعجاب واقعی است. شاید اگر کارگردان کار روی این نکته تمرکز بیشتری می کرد، صحنه های موجود در فیلم به مدد آدم های عجیب تر و غیرواقعی تر، تماشایی تر می بود.
جلوه های بصری فیلم، لباس ها، خانه ها، رنگ آمیزی صحنه ها در کنار جست و خیز و جنب و جوش بی امان بازیگران بسیار چشم نواز و تسخیر کننده از آب در آمده. همه این ها در بطن یک موسیقی شاد و کوبنده اتفاق می افتد. موسیقی ای که همه چیز را وادار به رقصیدن می کند. هم آدم ها و هم حتی دکور صحنه را. حتی صندلی ها و میزها را. آن والتس های عاشقانه زوج ها – هم افرون و معشوقه اش و هم بارنام و همسرش -، رقص های دسته جمعی اعضا سیرک در موقعیت های مختلف، کل کل های دو نفره جکمن و افرون و بندبازی ها و جست و خیزهای معشوقه افرون، جملگی به زیبایی اجرا شده، طوری که هرگز تکراری و کسالت بار به نظر نمی رسد و به دام کلیشه نمی افتد.
بی شک فیلم ایراداتی نیز دارد. از آن جمله می توان به ورود و خروج جنی لیند (بلبل سوئدی) اشاره کرد. این ورود و خروج ناگهانی احتمالا برای تزریق چاشنی خیانت به کار برده شده تا بحث و جدل های عاشقانه فیلم را تقویت کند و رابطه بارنام و همسرش که در حال تیره و تار شدن است را به مرز جدایی بکشاند. این تمهید حتی اگر می توانست مفید واقع شود به درستی به کار گرفته نشده. چرا که رفتن ناگهانی بلبل سوئدی و خداحافظی اش از بارنام خیلی غیرمنطقی و بی حساب و کتاب است و شکل رابطه بارنام با وی نیز تعریف نشده و جالب توجه از آب در نیامده. مخاطب نمی فهمد که بارنام بالاخره در حال خیانت هست یا خیر و خواننده سوئدی آیا برای ویران کردن زندگی بارنام با وی وارد رابطه شده یا نه هدف دیگری دارد. اگر می خواهد زندگی بارنام را از هم بپاشد پس چرا پا پس می کشد و میدان را خالی می کند. اگر هم هدف دیگری داشته آن هدف چه بوده؟!
قهرمان بزرگترین شومن یک قهرمان مظلوم و ستم دیده نیست. کسی به بارنام ظلم نکرده و دارایی و ثروتش را از چنگش درنیاورده. آن که به بارنام ظلم می کند نه جامعه، نه خانواده و نه گذشته اش، هیچ کدام از این ها نیست. بلکه خودش است که در حق خودش جفا می کند. طمع و زیاده خواهی هایش، آرزوهای بزرگ و افکار بلند پروازانه اش، حرصش برای کسب شهرت و ثروت بیشتر. که البته موضوعی است کلیشه ای. این مقدمه کلیشه ای در دام موخره ای کلیشه ای نیز می افتد. مرد خودخواهی که تمام ثروتش را باخته و حالا رو به روی سیرک سوخته و ویران شده اش نشسته و افسوس می خورد، به ناگهان ابر و باد و مه و خورشید و فلک همه و همه دست به دست هم می دهند تا دوباره از نو همه چیز را بسازد و باز به دوران طلایی و جلال و جبروتش بازگردد.
هر اثر هنری مطمئنا ایراداتی دارد. بزرگتری شومن هم از این مقوله مستثنی نیست. اما آن چه که بزرگترین شومن را به فیلم انرژی بخشِ حال خوب کند تبدیل می کند جملات تأثیر گذار و متن ترانه هایی است که از زبان این گروه بامزه بیرون می آید. جملاتی که همه در مدح و ستایش ذات انسان و تقویت روح و روان او و تشویقش به شجاعت، انسان دوستی و کوشش و تلاش مستمر است. یکی از این جملات، جمله ای است که گویا خود بارنام واقعی به زبان آورده بود: «باارزشترین هنر، هنری است که بقیه را شاد کند» و ظاهرا هدف اول و آخر تمام عوامل فیلم از بازیگرها و کارگردان گرفته تا موسیقی و فیلمنامه و صحنه آرایی، همه و همه در خدمت همین یک جمله بسیار کلیدی است. این که در این دنیای دون و فانی چیزی جز شاد بودن و شاد کردن دیگری مهم نیست. شادی هنر است. یاد بگیریم که شاد باشیم. حتی به قیمت راه اندازی سیرکی با آدم هایی عجیب الخلقه!
0 Comments