سوز سرد زمستاني كه از شكاف پنجره ي نيمه باز اتاق، بيرحمانه به درون مي تاخت و شرابه هاي پرده ي رنگ و رو رفته ي آويخته از سقف را مي جنباند، ذرات صورتي و نارنجي غروب را با خود مي كشيد و به درون مي تاراند و بر تاروپودهاي نخ نما و خاك گرفته ي فرش اتاق و تاج آينه و شمعداني هاي مستعمل و زنگوار روي طاقچه مي نشست و از بين چند تار خاكستري و پوسيده ي به يادگار مانده بر پيشاني پيرزن مي گذشت و تابشان مي داد و از لاي ترك هاي بي جان روي ديوار راهي مي يافت و به بيرون مي گريخت. چشم هاي شيشه اي اش را به رقص يكنواخت پرده دوخت و لبها و انگشتانش به كندي حركتي كرد. چيزهايي كه در جداره هاي فرسوده ي خيالش رژه مي رفتند يادبودهاي ايام ديرين را در پس ابر و مه زنده مي كردند و روحش را در گذشته ها به پرواز درمي آوردند…
آن روز هم يك غروب سرد زمستاني بود. تمام دشت سپيد و يكدست بود. آسمان يك دل سير باريده و برف چند پشته بر شانه هاي بي جان جنگل و صحرا لميده بود و كرم هاي خاكي، چلچله ها، زنبورها و خرگوشها را كه از سوز شلاقي سرما به دنبال راه چاره مي گشتند به كنج لانه هايشان كوچانده بود. گوسفندها گوشه ي طويله سرهايشان را به هم چسبانده و از هرم نفس يكديگر جان مي گرفتند. خون به كندي در رگ و پي شان مي جوشيد و زنده نگهشان مي داشت. دانه هاي ريز برف بوته زارها و علف هاي وحشي را به شكل تندیس های بلورين ظريفي درآورده بود كه طنازانه مي درخشيدند و جلوه مي فروختند. سكوتي ازلي بر فراز ده خيمه زده بود. انگار هيچ وقت سكنه اي به خود نديده بود. آهسته پا از پا برداشت و از پله هاي چوبي جلوي ايوان خانه پائين سُريد. با اينكه پالتوي كلفت و آبي رنگ روسي پدرش كه يكي از رفقايش از سن پطرزبورگ سوغات آورده بود را برروي پيراهن گلدار بلند قرمز و سفيدی به تن داشت و شال سبز و پشمي مادرش را هم دور سرش محکم کرده بود، اما باز چهارستون بدنش مي لرزيد و دندانهايش بي اراده بهم مي سائيد. لخ لخ كنان فاصله ي بين حياط تا صخره ي بزرگ پشت خانه را به سختي در نورديد. كف گالش هايش روي برفِ سفت شده سُر مي خورد و قدم برداشتن را مشكل مي كرد. بايد پا بر جاهايي مي گذاشت كه برف كمي ذوب شده و نرم تر مي بود. اما انگار خورشيد هرگز قصد آشتي با زمين را نداشت. همه جا زبر و زمخت بود. بالاخره به مقصد رسيد. تا آنجا كه مي توانست با سرپنجه هايش برفهاي روي صخره را كنار زد و زانوها را سمت سينه جمع كرد و همچون پريزادی که از دل کوهها بیرون آمده باشد چمباتمه نشست و بي پروا چشم به منظره ي روبه رو دوخت. لبه ي سرخ دامنش كه روي ساقهايش چتروار گشوده شده بود، گلبرگهاي نوررسي را مي مانست كه بر سينه ي سپيد برف جوانه زده باشد. حالا كه پدر و مادرش نبودند مي توانست ساعت ها همانجا بماند و به دشت بي كران زير پاهايش كه انگار تا به ابديت كفن سفيد بر پيكرش كشيده بود نگاه كند. نه جنبده اي، و نه حتي صداي ماغ كشيدن گاوي يا پارس دوردست سگي توجه را به خود جلب نمي كرد. تو گويي هيچ موجود زنده اي جز او كه حالا يكه و تنها لبه ي صخره ي بزرگ بالاي خانه كز كرده و با چشم هاي روشن و قهوه ايي اش جهان را مي پائيد در عالم وجود نداشت. توي دست هايش ها می كرد و آرام آرام پلك مي زد.
اما نه! چرا! انگار چيزهايي در دوردست جاده تكان مي خورد. چيزي آن پائين، از پناه تپه ي برفي مجاور بيرون خزيد و حالا در دوردست ها مي جنبيد. مي لغزيد و جلو مي آمد. جلوتر … جلوتر … جلوتر… چند سرباز بودند. اوركت بلند خاكي بر تن و اسلحه ي درازي بر دوش داشتند. كلاه هاي لبه دارشان را تا خط ابرو پائين آورده و دست ها را در جيب چپانده و پيش مي آمدند.
بايد بلند مي شد، مي چپيد توي خانه، تمام درها را پشت سرش قفل مي كرد و خودش را در يك سوراخ سنبه اي جايي قايم مي كرد. حالا كه كسي در خانه نبود، حالا كه پدر و مادرش طبق رسم جاري هر ساله، در فصل بي محصولي كه عملا كاري انجام نمي شد به ديدار اقوامشان در شهر رفته بودند، حالا كه برادرش از غیبت پدر و مادر استفاده كرده و به همراه پسرعموها به شكار خرس و روباه رفته و در كوه و كمر مي گشت، بايد جلوي چشم هيچ غريبه اي ظاهر نمي شد. مادرش اگر مي فهميد او خودش را آفتابي كرده سرش را گوش تا گوش مي بريد. اما او بيرون آمده بود. ديده بودندش. همين كه سربازها به دامنه ي تپه اي كه خانه ي آنها بر فرازش قرار داشت رسيده بودند سرشان را بالا آورده و او را روي صخره ديده بودند كه نشسته و بهشان زل مي زند. بعد توي صورت هم خيره شده و چيزهايي گفتند كه او از آن فاصله نمي شنيد. ديد دوتاشان راه آمده را برمي گشتند و آن يكي سيگار گوشه ي لبش را زير چكمه اش له كرده و راه سربالايي تپه را در پيش مي گرفت. انبوه برف را زير چكمه ها مي فشرد و سرسخت و مغرور مثل گوزني گريزپا به جلو مي تاخت. لحظه به لحظه نزديك تر مي شد اما او عين خيالش نبود. چه اش شده بود؟ چرا فرار نمي كرد؟ انگار به صخره چسبيده بود. ياراي بلند شدنش نبود. ناگهان به خودش آمد. مرد جوان با گونه ها و بيني برافروخته شده از گزش بي امان سرما و يك جفت چشم درشت سياه كه زير لبه ي كلاه سوسو مي زدند، به سمت او مي شتافت. سر چرخاند سوي خانه و جستي زد. خزيد وسط حياط و كنار درخت گردويي كه حالا هيچ باري جز اسكلت خشك شده ي شاخه ها بر خود نمي ديد ايستاد. دست هاي كرختش را زير بغلش فرو برد و روي پاشنه ي پا چرخي زد. دامن بلندش تاب خورد و حجم سرما را به كام كشيد. سابش خشن چكمه هاي مرد را از فراز ديوار كاهگلي حياط شنيد.
شانه هاي پهن مرد به موازات چارچوب در قرار گرفتند. سرش پيدا نبود. شانه ها را خم كرد و به چشمهاي او كه متعجب و هراسناك وسط حياط مجسمه شده بود زل زد. در آن لحظه ي ناب كه جسمش سرد ولي درونش گرم بود، هرم نگاهش قادر بود تمام برف هاي كز كرده بر كوهها و دشت ها را ذوب كند و به قعر زمين بفرستد. يادش نمي آمد چند ثانيه يا دقيقه به همان حال ماند و به مرد يخ زده ي بين چارچوب كه زير طاق كبود و سرد زمستاني آسمان شانه اش را خمانده و همان جا خشكش زده بود زل زد. چيزي انگار از بند بند وجودش فرياد بر مي داشت: ((بيا))
از پله هاي چوبي زير ايوان بالا رفت. مرد هم بي صدا، سرد اما با ته خنده اي كه از لبهاي قيطاني اش دور نمي شد و انگار جزئي از چهره اش بود، مردد پشت سرش راه افتاد و به ديوارهاي كاهگلي خانه و درخت هاي بي بار و برگ حياط نگاه مي كرد. او روي ايوان مكثي كرد و دستش را به ستون زد. مرد هم پله ها را به كندي درنورديد. روي ايوان ايستاد و با انگشتان بلند و سرخش دكمه هاي اورکتش را به نرمي گشود.
حركت ملايمي به كمرش داد و صندلي تابي خورد. پوست چروكيده اش مورمور شده بود ولي رمقي براي برخاستن و بستن پنجره نداشت. ناگهان دستي نامرئي در را گشود. صداي قيژ لولاهاي زنگ زده سكوت را شكست. با گردن فرتوتش نيم دايره اي زد. مرد جواني در چارچوب در ايستاده بود. سر و گردنش پيدا نبود. ذرات نور بهمراه گرد و غبار رقيقي از فراز شانه هايش به درون مي لغزيد. شانه را خماند و با ته خنده اي كه انگار جزئي از صورتش بود به چشمهاي شيشه اي او خيره شد. كلاه لبه دار سربازان نظام بر سر و اوركت بلندي به تن داشت. باريكه نور شيري رنگي كه از پناه جنبش ناموزون پرده به درون مي خزيد روي سينه اش افتاد. جايي پائين يقه لكه ي قرمزي نظر را بخود جلب مي كرد. آيا باز هم از آنسوي تپه هاي برفي آمده بود؟ شايد … حالا كه او را از پس اين همه ماه و سال مي ديد خجالت مي كشيد. خودش پير شده ولي او هنوز جوان بود. هنوز جوان بود و فروغ از چشم هاي سياهش نگريخته بود. با همان چشمهاي بي نور جوري به او نگاه كرد كه يعني: ((بيا))
مرد وارد شد. به سمت پنجره شتافت و آن را بست. چون صندلي ديگري در اتاق نبود برروي صندوقچه ي قديمي، رو به روي زن نشست. به اشياي فرسوده ي اطراف نگاههاي سرگرداني انداخت و در آخر به صورت پر چين و چروكش خيره شد. آهسته برخاست و دستهايش را مثل بالهاي عظيم عقابي جلو آورد و مردانه به دور كمر خميده ي او حلقه كرد. پيرزن در كمال ناباوري روي پنجه ها ايستاد و تاي كمرش را صاف كرد. هر دو به پنجره ي بسته نگاهي انداختند. سر چرخاندند و سلانه سلانه در زمستاني كه از پشت پنجره به شيشه مي كوبيد ناپديد شدند.
این کتاب من رو به دوران نوجوانیم برد آن زمان خواهرم رمان هایی زیبایی را با صدایی بلند برای من و خواهر کوچکترم میخواند این خاطره برایم بسیار دوست داشتنی است.