چه حالا که باران دارد تمام چالهچولههای خیابان را پر میکند و چه روزهایی که خورشید دست از سر این شهر برنمیدارد؛ قدم زدن توی این خیابانها اصلاً صفایی ندارد. پا که از در خانه بیرون میگذاری انگار شیرجه زده باشی توی استخر آب سرد. دود و سرما ازیکطرف، صدای بوق ماشینها و ترافیک خیابانها هم از طرف دیگر، همه حسابی روی سرت خراب میشوند. از مهر و محبت رانندهها به هم که فاکتور بگیرم هرچه تلاش میکنم نمیتوانم از محبت عابران توی پیادهرو بگذرم. کافی ست وقتی از خانه میزنی بیرون و مثلاً میچسبی به گوشه سمت راست پیادهرو و توی حال هوای خودت راستِ دیوار راه میروی، انگشت کوچک دست چپت ساییده شود روی آستین دست راست پیراهن یکیشان. نه اینکه دستت محکم بخورد توی دستش، نه. نه اینکه به او تنه بزنی. فقط اینکه انگشت کوچک دست چپت ساییده شود به آستین دست راست پیراهنش. همین کافی ست تا تمام حجم خستگی روزانهاش را رویت بالا بیاورد و بعد تو یا باید بایستی و چند تا مشت لگد بخوری و چندتایی هم بزنی تا ثابت کنی که ناموس داری و مثلاً مادرت تابهحال خبط و خطایی نکرده؛ و اگر هم هوس کتککاری نداشته باشی، سرت را پایین بیندازی و به راهت ادامه دهی.
از خانه تا آموزشگاه رانندگی پیاده ده دقیقه راه است. هفت دقیقه تا سرِ چهارراه و سه دقیقه هم تا آموزشگاه. اگر به اصرار مادرم نبود اصلاً پایم را توی چنین جایی نمیگذاشتم. اینقدر مادرم کنار گوشم غر زد تا بالاخره کلافه شدم؛ یعنی نه اینکه کلافه شده باشم و رفته باشم، نه! یعنی مادرم بالاخره موفق شد توی یکی از این کلافه شدنها دستم را بگیرد و ببرد توی آموزشگاه ثبتنام کند.
کلاسهای فنی را تمام کردم، مانده فقط کلاسهای شهری. نگاهم را به صندلیهای آموزشگاه میدهم و دنبال مردی بلندبالا و چهارشانه میگردم که روز اول رگ غیرتش بدجوری بادکرده بود و طوری به من نگاه میکرد که انگار عامل تمام بدبختیهای زندگیاش من بودهام.
امروز نیست. روز اول نفهمیدم که یکهو چرا یقهام را گرفت و شروع کرد فحش دادن که تو مگر خودت ناموس نداری که به خواهر من نگاه میکنی؟ بعد که با چشم به ناموسم که پشت سرش ایستاده بود اشاره کردم کمی آرام شد و فحشهایی که مربوط به مادرم باشد را نمیداد و بیشتر در مورد خواهر نداشتهام صحبت میکرد. من فکر کردم حتماً خواهرش دختر خیلی زیبایی است که اینطور عصبانی شده و توی خیابان دنبالش راه میافتد. بهش گفتم آقاجان من اصلاً به خواهر محترم و زیبای شما نگاه نکردم، چرا شلوغش میکنید؟! دوباره آتشش تند شد که بیناموس مادر خودت زیباست، خواهر خودت زیباست، جدوآباد خودت زیباست. من مانده بودم که چهکاری باید بکنم. آخرین باری که دعوا کرده بودم را یادم نمیآمد. گفتم باشد آقا قبول، مادر من زیبا. خب من به خواهر زشت شما نگاه نکردم. بعد دوباره شاکی شد و نظرش را در مورد زیباییِ مادر و خواهرم عوض کرد. یقهام را گرفت و عربده میکشید که فلان فلان شده مادر خودت زشت است و خواهر خودت زشت است. بعد هم چند نفر که نمیدانم داشتند به چه چیزی میخندیدند آمدند و جدایمان کردند. وقتی میرفت بیرون گفت که اگر تنها ببیندم دمار از روزگارم درمیآورد. سکوت که جای سروصداها را گرفت هرچه فکر کردم نه خواهرش را یادم آمد و نه هیچ دختر دیگری.
منشی مثل همیشه اول نگاهم میکند و بعد لبخندی روی لبهایش مینشاند و میگوید:
– سلام آقای رضایی، بفرمایید نگاهم را از روی صفحه موبایلم میگیرم و بهصورت کج کوله خانم منشی میدهم.
– اومدم ساعت کلاسهای شهریم رو مشخص کنم.
باز منشی لبخند میزند. اصلاً دلیل این خنده و عشوههای خرکیاش را نمیفهمم. با آن دماغ کج و آن لبهای شتری و ماتیک خون کفتری که تا زیر دماغش هم ردش هست، هیچ جورِ از درِ دلم که سهل است از درِ پارکینگ خانهمان هم تو نمیرود. میخندد و میگوید:
– خب پروندتون رو بیزحمت بدین به من
یک نفر در شیشهای انتهای سالن را باز میکند و میآید تو. آن روز که گفت تنها دمار از روزگارم درمیآورد نترسیدم چون تنها نبودم. اگر همان مرد باشد و من هوس کتککاری نداشته باشم، باید سرم بیندازم پایین و راست همین میز چوبی را بگیرم و در را بازکنم و بزنم بیرون. به پشت سرم نگاه نمیکنم. سرم را میاندازم پایین و تو جیبهای شلوارم را میگردم، چیزی نیست. همینکه میآیم بگویم همراهم نیاوردم تازه یادم میافتد جیب پیراهنم را چک نکردم؛ جیب پیراهنم را هم نگاه میکنم، آنجا هم نیست. منشی باز میخندد و کلافهام میکند.
– دنبال پرونده میگردید؟
دستم راستم را که تو جیب پیراهنم جاگذاشتهام بیرون میآورم و توی سرم دنبال شکل و شمایل و اندازه پروندهای که خانم منشی روز اول خیلی تأکید کرد که گمش نکنم میگردم. پیدایش کردم! اگر اشتباه نکنم باید از یک کاغذ A4 هم بزرگتر باشد. گوشه لبهایم به گونههایم نزدیکتر میشوند. فکر مردی که پشت سرم ایستاده و اینکه باید برگردم خانه و پرونده را بیاورم رنگ خنده را از لبانم پاک میکند. لبهایم سر میخورند رو به پایین.
– باید حتماً باشه؟
– بلههه باید باشه!
راست میز چوبی را میگیرم و غیر از کفشهایم به هیچ جای دیگر نگاه نمیکنم. در را باز میکنم و میزنم بیرون. حالا باید سی دقیقه دیگر تو این خیابانهای لعنتی قدم بزنم؛ سه دقیقه تا چهارراه دارم و بعد احتمالاً یک دقیقهای آنجا پشت چراغ معطل شوم، بعد هفت دقیقه تا خانه. تازه اگر توی راه آشنایی چیزی نبینم و شروع نکند به قصه گفتن که مثلاً آی دیروز فلان جای مقدس پسرم را بریدیم و تو چرا نیامدی شیرینیاش را بخوری؟ و من هم باید نگاهش کنم و دنبال دلیل موجهی بگردم که چرا نرفتم شیرینی بریده شدن فلان جای پسرش را بخورم؟ و آخرسر هم چون دلیل موجهی پیدا نمیکنم، شرمنده شوم و به راهم ادامه دهم.
چراغ و آشنا که سر کلهشان پیدا نشود ده دقیقه دارم تا خانه. بعد دو دقیقه توی اتاق لای خرتوپرتها دنبال پرونده بگردم و بعد که پیدایش کردم بگذارم زیر بغلم و دوباره ده دقیقه تا آموزشگاه؛ و بعد دوباره همین راه را تا خانه. حتی فکرش هم حالم را به هم میزند؛ خستهام میکند. سرم را که بالا میآورم میبینم جلو در خانه هستم؛ اما دیگر حوصله برگشتن ندارم. مادرم باعجله میپرسد:
– چی شد؟ چرا اینقدر زود اومدی پس؟
از چهرهاش پیداست، دروغ بگویم همه خانه را رو سر میگیرد و شروع میکند شجرهنامه خاندان پدرم را زیر سؤال بردن؛ که وای شما همه ذاتاً تنبلید و همیشه کار امروز را به فردا میاندازید؛ که پدرت هم همینطور است و کلاً خاندان پدرت اینطورند و بعد قضیه را که هیچ ربطی به عمههام ندارد وصل کند به آنها و چند تا فحش بهشان بدهد. بعد کمی فکر کند و دست روی بینیاش بکشد یا خودش را تو آینه ببیند و داغ دلش تازه شود و شروع کند به تعریف از عمه کوچکم که بینیاش را هم عمل کرده و در شرف ازدواج دومش است؛ و بعد که باتریاش تمام شد، ساکت شود.
پرونده را برمیدارم و کفشهایم را پا میکنم. همینکه میآیم در را بازکنم کلید از پشت تو در میچرخد، پدرم در را باز میکند.
– بیا این نونا رو ببر تو. نانها را از دست پدرم میگیرم، مادرم را صدا میکنم و میدهم به دستش. پدرم هنوز در را نبسته. برمیگردم رو به او.
– بابا کجا میری؟
– میرم تا سر چارراه، زود میام.
خنده رو لبانم جا باز میکند؛ پرونده را برمیدارم و سریع میروم کنار پدرم.
– منم تا سر چهارراه میام باهات.
پدرم لبخند میزند و دوتایی راه میافتیم. حالا پیادهروی خیلی کیف دارد. صدای ماشینها را نمیشنوم. تمام حواسم و نگاهم را دادهام به پدرم. تا چهارراه هفت دقیقه راه است. سه دقیقهاش تا همین حالا گذشته. نه، سه دقیقه و ده ثانیه، همینطور هم دارد بیشتر میشود. اینطور که پدرم تند تند قدم برمیدارد احتمالاً زودتر ۴ هم میرسیم. انگارنهانگار که پسفردا تولد پنجاه و هشت سالگیاش است، طوری تند و محکم قدم برمیدارد که فکر نکنم تو جوانیهایش هم این کار را کرده باشد. پیادهرو هم که همیشه شلوغ بود و نمیشد ده متر جلوتر را ببینی، حالا سر تا سرش پرنده پر نمیزند. هرچه سرعتم را کمتر میکنم پدرم اعتنایی نمیکند.
حالا دیگر چراغ سر چهارراه را میبینم که رنگ ماتیک خانم منشی است و از صد و بیست و چهار شروع کرده به پایین آمدن. تا میآیم به پدرم بگویم که تا آموزشگاه را باهم برویم رو به من میکند، چشمکی میزند و مسیرمان از هم جدا میشود.
تایمرهای دیجیتالی هم کلافهاند، زورکی یکییکی از خودشان کم میکنند و جایشان را به هم میدهند. از خیابان رد میشوم. دوباره تمام فکرم به مسیر مانده تا آموزشگاه، خندههای منشی و مردی که روی صندلی نشسته و نمیدانم کیست و از من چه میخواهد؟ و فکر میکنم به اینکه چند دقیقه طول میکشد؟ چند دقیقه دیگر باید این آدمها و ماشینها را تحمل کنم.
در شیشهای آموزشگاه را آرام باز میکنم. تمام صندلیها خالی است. تنها خانم منشی است که صندلیاش را پرکرده. نگاهم تمام سالن را زیر و رو میکند. میروم سمت خانم منشی. از نزدیک صورتش مثل زمینهای کشاورزی است. بعضی جاها یکچیزی کاشته و بعضی جاها را هم شخم زده و یکچیزی را کم کرده. آرام انگار که چیز مهمی باشد بهش میگویم:
–خودش بود؟ رفت؟
چشمهایش را تنگ میکند و همینطور که تلاش میکند سپیدی دندانهایش را نشانم بدهد، میگوید:
–کی؟
در شیشهای آموزشگاه باز صدا میکند. سرم را برنمیگردانم و به خانم منشی نگاه میکنم که دارد میخندد.