داستان کوتاه کینو توسط هاروکی موراکامی نوشته شده است و برای اولین بار در مجله نیویورکر در فوریه سال ۲۰۱۵ منتشر گردیده است. داستان کوتاه کینو در زمره داستانهای تخیلی موراکامی قرار دارد که به روایت زندگی فردی به همین نام میپردازد که صاحب یک بار است و با توجه به تاریخچه زندگی نویسنده شاید بتوان آن را جزو زندگینامههای خودنوشت قرار داد، به هرحال نمیتوان تأثیر تجربه چندساله موراکامی در اداره یک بار در ژاپن بر نوشتن این داستان کوتاه را نادیده گرفت.
قسمت اول داستان کوتاه کینو نوشته هاروکی موراکامی

مرد همیشه یک جا مینشست، روی چهارپایهای که نسبت به پیشخان در دورترین نقطه ممکن بود. وقتی کسی آنجا نشسته نبود، که البته تقریباً همیشه آزاد بود. بار به ندرت شلوغ بود و اون جای به خصوص نامحسوسترین و ناراحتترین جا بود. یک راه پله توی پشت، سقف را شیب دار و پایین قرار داد، طوری که به سختی میشد بدون اینکه سر به بالا بخورد آنجا ایستاد. مرد بلند بود و در عین حال به دلایلی آن جای باریک وبسته را ترجیح میداد.
کینو اولین باری که این مرد به بار او آمده بود را به خاطر میآورد. ظاهرش فوراً توجه کینو را جلب کرد – سر تراشیدهی مایل به آبی، شانههای لاغر و در عین حال پهن، برق تیز در چشمش، استخوان برجستهی پشت چشمش و پیشانی پهن. به نظر میرسید که اوایل سی سالگیاش باشد و یک بارانی خاکستری بلند پوشیده بود، هر چند بارانی در کار نبود. اوایل، کینو برچسب یاکوزا به او میزد و یک نگهبان اطرافش میگذاشت. ساعت هفت و نیم بود، در غروب سرد یک روز میانهی بهار و بار خالی بود. مرد صندلی آخر پیشخان را انتخاب کرد، کتش را درآورد و با یک صدای آهسته یک آب جو سفارش داد، بعد به آرامی یک کتاب قطور را مطالعه میکرد. بعد از نیم ساعت، که کارش با بار تمام شد، یکی دو اینچ دستش را بلند کرد تا به کینو اشاره کند و یک ویسکی سفارش دهد. «چه برندی؟» کینو پرسید، اما مرد گفت ترجیح خاصی ندارد.
«فقط یه نوع معمولی از اسکاچ باشه. دوبل. یه مقدار مساوی آب و یه کم یخ اضافه کنین، اگه میشه.»
کینو مقداری (وایت لیبل) در لیوان ریخت، به همان مقدار آب اضافه کرد و دو تکهی کوچک یخ به شکل زیبا مکعبی بودند هم اضافه کرد. مرد یک جرعه نوشید، لیوان رو به دقت بررسی کرد و چشمهایش را باریک کرد. «این خوب جواب میده.»
یک ساعت دیگر مطالعه کرد، بعد بلند شد و حسابش را نقد پرداخت کرد. دقیق شمرد تا نیاز نباشد سکهای به او برگردانده شود. کینو به محض اینکه او از در بیرون رفت نفس راحتی کشید. اما بعد از آنکه مرد آنجا را ترک کرد، حضورش حس میشد. وقتی کینو پشت پیشخان ایستاد، اتفاقی نگاه کوتاهی به جایی که مرد نشسته بود انداخت، انگار انتظار داشت مرد هنوز آنجا باشد، و دستش را چند اینچ بالا ببرد تا چیزی سفارش دهد.
مرد از آن به بعد منظم به بار کینو میآمد. یکبار، تا نهایت دوبار در هفته. بدون تغییر اول یک آبجو، بعد یک ویسکی میخورد. بعضی اوقات منوی روز را از روی تخته سیاه میخواند و یک وعدهی غذایی سبک سفارش میداد.
مرد به ندرت کلامی میگفت. همیشه درست اوایل غروب میآمد، و کتاب زیر بغلش را روی پیشخان قرار میداد. هروقت از خواندن خسته میشد (حداقل، کینو حدس میزد که او خسته شده)، صفحه را پیدا میکرد و خطوط روی بطریهای مشروبی که در قفسههای روبروی او قرار داشت را مطالعه میکرد، و درعین حال یک سری از حیوانات تاکسیدرمی شدهی سرزمینهای دور را بررسی میکرد.
اما به محض اینکه کینو به آن مرد عادت کرد، هرگز در پیرامونش احساس ناراحتی نکرد، حتی وقتی که با او تنها بود. کینو هیچوقت خودش زیاد صحبت نمیکرد، و اینکه در بین دیگران ساکت بماند برایش سخت نبود. درحالیکه مرد مطالعه میکرد، کینو کارهایی را انجام میداد که وقتی تنها بود آن کارها را انجام میداد – مثل شستن ظرفها، آمادهکردن سسها، آمادهکردن آهنگ برای پخش یا صفحات روزنامه.
کینو اسم مرد را نمیدانست. او یک مشتری دائمی بود که به کافه میآمد، از آبجو و ویسکی لذت میبرد، آرام مطالعه میکرد، نقد پرداخت میکرد، بعد میرفت. هیچوقت کسی را اذیت نکرد. کینو چه چیز دیگری باید در مورد او میفهمید؟
در گذشته در کالج، کینو یک دوندهی برتر در مسافتهای متوسط بود، اما در سالهای جوانی تاندون آشیلش پیچید و مجبور شد فکر پیوستن به تیم دوی امدادی را رها کند. بعد از فارغالتحصیلی، به پیشنهاد مربیاش، در کمپانی تجهیزات ورزشی یک کار گرفت و هفده سال آنجا کار کرد. در کارش، مسئول دنبالکردن فروشگاههای ورزشی بود تا روی برند کفشهای مخصوص دویدن سرمایهگذاری کنند و ورزشکاران را به این سمت سوق دهند تا آنها را امتحان کنند. کمپانی، یک شرکت سطح متوسط است که دفتر مرکزی آن در (اوکایاما) است و به دور از فقدان توان مالی و شهرت نایک یا آدیداس بود که قراردادهای منحصر به فردی با بهترین دوندگان جهان تنظیم کرد. این کمپانی هنوز، با دقت برای بهترین ورزشکاران، کفشهای دستساز میسازد و کاملاً به محصولاتش قسم میخورد. «صادقانه کار انجام بده، نتیجه خودش میاد»، این شعار سازندگان کمپانی است و آن روش کمشدت و تاحدودی نابهنگام، مناسب شخصیت کینو بود. حتی مردی کمحرف و اجتماعگریز مثل او هم میتوانست برای فروش برود. درواقع، بهخاطر شخصیتش بود که مربیان به او اعتماد میکردند و ورزشکاران از او خوششان میآمد. او با دقت به نیازهای هر دونده گوش میداد و مطمئن میشد که سردستهی سازندگان همهی جزئیات رو گرفتهباشند. پرداختی قابل گفتن نبود، اما او کار را هیجانانگیز و رضایتبخش یافت. هرچند او خودش دیگر نمیتوانست بدود، اما از دیدن دویدن دوندگان دور میدان و شکل انجام حرکاتشان عشق میورزید.
وقتی کینو از کارش کنار کشید، به خاطر این نبود که آن رضایت را نداشت، بلکه به این خاطر بود که فهمید، زنش با بهترین دوستش در کمپانی رابطه برقرار کرده است. کینو اکثر اوقاتش را به جای اینکه در خانهاش در توکیو سپری کند در جادهها میگذراند. او یک کیف بزرگ ورزشی پر از نمونه کفش برداشت و کل فروشگاههای لوازم ورزشی سراسر ژاپن را گشت، همچنین کالجهای محلی و کمپانیهایی که از تیمهای دومیدانی حمایت میکردند هم دیدن کرد. همسر و همکارش موقعی که او از خانه دور بود با هم رابطه برقرار میکردند. کینو از آن دسته آدمها نبود که به راحتی نشانهها را متوجه شود. فکر میکرد همهچیز در ازدواجش خوب پیش میرود و کارهایی که همسرش انجام میداد یا حرفهایی که میزد، او را به این سمت سوق نمیداد. اگر اتفاقی یک روز زودتر از سفر تجاریاش به خانه نمیآمد، شاید هیچ وقت نمیفهمید که چه اتفاقی داشت میافتاد.
وقتی آن روز به توکیو برگشت، مستقیم به آپارتمان خودش در (کاسای) رفت، که ناگهان همسر و دوستش را برهنه روی تخت دید که بهم پیچیده بودند، در تخت خوابی که او و همسرش میخوابیدند. زنش بالا بود، و وقتی کینو در را باز کرد، با او چهره به چهره شد و سینههایش بالا و پایین میرفت. در آن موقع ۳۹ ساله بود و زنش ۳۵ ساله. فرزندی نداشتند. کینو سرش را پایین آورد، در اتاق خواب را بست، آپارتمان را ترک کرد و هرگز برنگشت. روز بعد، از کارش استعفا کرد.
کینو یک خالهی ازدواجنکرده داشت، خواهر بزرگتر ماردش بود. از وقتی که بچه بود، خالهاش با او خوب بود. سالها دوست پسری (معشوقه کلمهی دقیقتری خواهد بود) بزرگتر از خودش داشت و او بود که از روی سخاوت این خانهی کوچک در (آیوما) را به او داد. او در طبقهی دوم این خانه زندگی میکرد و در طبقهی اول یک کافیشاپ راهاندازی کردهبود. در جلو یک باغ کوچک و یک درخت بید پرابهت با شاخههای با برگهایی که کمتر آویزان شدهبود، قرار داشت. خانه در خیابان باریک پشتی در پشت موزهی (نزو) قرار داشت که بهترین مکان برای جذب مشتری نبود، اما خالهاش برای جلب توجه مردم یک هدیه در نظر گرفتند و کافی شاپش تجارت شایستهای انجام میداد.
بعد از اینکه ۶۰ ساله شد، به پشتش آسیب وارد شد و کم کم راهاندازی کافی شاپ به تنهایی برای اون دشوار شد. او تصمیم گرفت که به آپارتمانی در (ایزو کوگن هایلندز) نقل مکان کند. «من تو این فکر بودم که شاید بخوام مسئولیت این کافی شاپ رو به عهده بگیرم؟» کینو پرسید. این سه ماه قبل از این بود که زنش، آن رابطه را برقرار کند. «ممنون از پیشنهادت،» به او اینطور گفت، «اما درحال حاضر از جایی که هستم راضیم.»
بعد از اینکه امضای تأییدش را برای کار گرفت، به خالهاش زنگ زد تا از او بپرسد، مغازه را به کسی فروخته یا نه. در لیست بنگاه معاملاتی قرار گرفت، او این چنین گفت، اما هیچ پیشنهاد جدی نیامد. «من میخوام اگه بشه اونجا کافه باز کنم،» کینو گفت. «میشه ماهیانه اجاره پرداخت کنم؟»
«اما کارت چی میشه؟» خاله پرسید.
«چند روز پیش استعفا دادم.»
«زنت با اون مشکلی نداشت؟»
«ما داریم به زودی طلاق میگیریم.»
کینو دلیل را توضیح نداد و خالهاش هم نپرسید. از طرف مقابل مدتی سکوت حکمفرما شد. بعد خالهاش عددی را برای اجاره ماهانه تعیین کرد، خیلی کمتر از آن چیزی که کینو انتظارش را داشت. «فکر کنم بتونم از پسش بربیام،» به خالهاش گفت.
او و خالهاش هرگز اینقدر زیاد حرف نزده بودند (مادرش از اینکه با خالهاش نزدیک شود او را دلسرد کرده بود)، اما انگار هر دو درک متقابلی از هم داشتند. او میدانست که کینو از آن دسته انسانها نیست که زیر قولش بزند.
کینو نصف پساندازش را برای تبدیل کافیشاپ به بار هزینه کرد. او مبلمان سادهای خرید و یک بار استوار و بلند نصب کرد. کاغذ دیواریهای جدید با رنگهای آرامشبخش قرار داد، کلکسیون ضبطش را از خانه آورد و در قفسهای درون بار مرتب کرد. یک استریو شایستهای خرید – یک صفحهی گردان (تورنس)، یک تقویتکنندهی (لوکسمن) و اسپیکرهای دوطرفهی (جی.ال.بی) کوچک – که وقتی مجرد بود آنها را خریدهبود، که در آن زمان انصافاً ولخرجی بود. اما همیشه از گوشدادن به رکوردهای جاز قدیمی لذت میبرد. تنها سرگرمی او بود، چیزی که نمیتوانست با کسانی که میشناخت به اشتراک بگذارد. در کالج، نیمهوقت به عنوان ساقی در مشروب فروشی در (روپونگی) کار میکرد، پس به خوبی با هنر ترکیب نوشیدنیها آشنا بود.
اسم بارش را کینو گذاشت. نمیتوانست اسم بهتری را انتخاب کند. اولین هفتهای که باز کرد، یک مشتری هم نداشت، اما ناراحت نشد. بعد از همهی این اتفاقات، برای مکان تبلیغ نکرده بود یا حتی نشانهای که به چشم بخورد هم قرار ندادهبود. به سادگی و با حوصله صبر کرد تا مردم کنجکاو، اتفاقی از این بار کوچک پشت خیابان دیدن کنند. با این حال او همچنان بعضی از هزینههای جدایی را پرداخت کرد و همسرش هیچ پشتیبانی مالی از او نخواست. او همچنان با همکار سابقش زندگی میکرد، و کینو و زنش تصمیم گرفتند آپارتمانشان در (کاسای) را بفروشند. کینو در طبقهی دوم خانهی خالهاش زندگی میکرد، هر چند مثل موقعی به نظر میرسید که میتوانست به آنجا سر بزند.
همانطور که به اولین مشتریش خدمت ارائه میکرد، کینو از هر موسیقی که پخش میشد لذت میبرد و کتابهایی که دوست داشت بخواند را مطالعه میکرد. مثل زمین خشکی که از باران پذیرایی میکند، اجازه داد جای خلوت، سکوت و تنهایی با آن آمیخته شود. او به قطعههای زیادی از تکنوازیهای پیانوی (آرت تیتم) گوش داد. تاحدودی به نظر میرسد حالتش را تنظیم میکرد.
داستان مصور
«همیشه، جوان عیاش میلیاردر. نابغه میلیاردر هرگز.»
مطمئن نبود چرا، ولی هیچ احساس عصبانیت یا تلخی نسبت به زنش نداشت، یا نسبت به همکاری که با او رابطه برقرار کرد. خیانت مطمئناً برای او شوک آور بود، اما با گذشت زمان، انگار فهمید کاری نمیتوانست انجام دهد، انگار سرنوشتش این بود. در زندگیاش، بعد از این همه، به هیچچیزی نرسید، کاملاً بیحاصل شده بود. هیچ کسی را نمیتوانست خوشحال کند، و البته، حتی خودش را هم نمیتوانست خوشحال کند. او حس واضحی نداشت، حتی احساساتی مثل درد یا عصبانیت، ناامیدی یا کنارهگیری، ئ اینکه باید چه احساسی داشته باشند. بیشترین کاری که میتوانست انجام دهد این بود که جایی در قلبش قرار دهد – که از همین الان از هر عمق یا وزنی دوری کند – که به آن افسار بزند تا آن را از بیهدف به این طرف و آنطرف چرخیدن نگه دارد. این بار کوچک، کینو، که در پشت خیابان قرار دارد، تبدیل به آن مکان شد. و همچنین – نه دقیقاً با طراحی – تبدیل به فضایی شد که به شکل عجیبی راحت است.
اولین بار یک شخص نبود که کشف کرد کینو مکان راحتی است بلکه یک گربهی ولگرد بود. یک گربهی مؤنث جوان خاکستری با دم بلند و زیبا. گربه از غرق نمایش چیزی در گوشهی بار شد و دوست داشت آنجا کز کند و بخوابد. کینو توجه زیادی به گربه نشان نداد، فکر کرد که میخواهد تنها باشد. در روز یک بار به او غذا میداد و ابش را عوض میکرد، اما کاری بیش از این انجام نمیداد. و یک در کوچک مخصوص حیوانات اهلی درست کرد تا هر وقت که خواست داخل برود و بیرون بیاید.
شاید گربه برای او خوششانسی آورده باشد، چون بعد از اینکه سر و کلهاش پیدا شد، مشتریها بهصورت پراکنده میآمدند. بعضی از آنها مشتری ثابت شدند – کسانی که از این بار کوچک پشت خیابان با آن درخت بید شگفتانگیز قدیمی و مالک تقریباً میانسالش، رکوردهای که روی صفحهی گردان میچرخید، و گربهی خاکستری که گوشه بار جا خشک کردهبود، خوششان آمده بود. و این افراد گاهی اوقات مشتریهای جدید دیگری هم با خودشان میآوردند. هنوز با پیشرفت فاصله داشتیم، و بار حداقل اجاره را برمیگرداند. برای کینو، همین کافی بود.
مرد جوان که سرش را میتراشید بعد از حدود دو ماه که بار باز شد به آنجا میامد. و دو ماه دیگر طول کشید تا کینو اسمش را یاد گرفت.
آن روز باران نرمی میبارید، از آن بارانهایی که نمیدانید واقعاً باید چتر بردارید یا نه. فقط سه مشتری در بار بودند، (کامیتا) و دو مرد کت شلواری. ساعت هفت و نیم بود. مثل همیشه، (کامیتا) در دورترین نقطه نسبت به پیشخان روی چارپایه نشسته بود، و یک بطری (پینات نویر) مینوشید. آنها با خودشان بطری را آورده بودند و از کینو پرسیدند که آیا میتوانند نوشیدنیشان را آنجا بنوشند، و ۵۰۰۰ ین هم بپردازند. این برای کینو اولین بار بود، اما دلیلی برای مخالفت نداشت. در بطری را باز کرد و دو لیوان شراب را گذاشت و یک کاسه آجیل مخلوط هم بیرون آورد. اصلاً مشکل خاصی نبود. اما دو مرد خیلی سیگار میکشیدند، که کینو که از دود سیگار متنفر بود، کمتر از آنها خوششان آمد. چون کار کوچکی داشت، کینو روی چارپایه نشست و به آهنگ «(جاشوا) جنگ چریکی رو برپا کن» از (کولمن هاوکینز) گوش داد. او تکنوازی بأس که توسط (میجر هالی) اجرا میشد را شگفتانگیز میدانست.
در ابتدا، به میرسید آن دو مرد، با هم خوب بودند، از مشروبشان لذت میبردند، اما بعد اختلاف نظر روی بعضی موضوعات بالا گرفت – این که چه بود، کینو نظری نداشت – و آن دو مرد بیشتر تهییج شدند. یک آن، یکی از آنها ایستاد، پول میز را حساب کرد و کل خاکستر سیگار و یکی از لیوانهای مشروب را روی زمین انداخت. کینو سریع با یک جارو خودش را به محل رساند، به هم ریختگی را جمع و جور کرد و لیوان تمیز و ظرف خاکستر را روی میز گذاشت.
(کامیتا) – که در این زمان کینو هنوز نامش را یاد نگرفتهبود – به وضوح حالش از حرکت آن دو مرد به هم خورده بود. حالتش عوض نشد، اما به ضربهزدن با دست چپش روی پیشخان ادامه داد، مثل پیانیستی که کلیدها را بررسی میکند. باید این اوضاع را تحت کنترل میگرفتم، کینو اینطور فکر میکرد. به سمت آنها رفت. «متأسفم،» مؤدبانه گفت، «اما اگه اشکالی نداره صداتون رو یه کم پایینتر بیارین.»
یکی از آنها با نگاهی سرد و زودگذر به چشمش نگاه کرد و از میز بلند شد. کینو تا آن لحظه متوجه نشدهبود، اما مرد بزرگ بود. او قد بلند، سینهی سپر و دستهای بزرگی داشت، انگار که برای کشتی (سومو) ساخته شده بود.
دیگری خیلی کوچکتر بود. لاغر و رنگ رو رفته، با چهرهای موذی، از آن دسته آدمهایی که در تحریک افراد خوب بود. او هم آرام از جایش بلند شد، و او خود را با هر دو چهره در چهره دید. مردها، ظاهراً تصمیم گرفتهبودند از این فرصت استفاده کنند و دعوای خود را تمام کنند و هر دو در مقابل کینو متحد شوند. آنها کاملاً با هم همکاری داشتند، تقریباً انگار به شکل مرموزی منتظر بودند چنین موقعیتی ایجاد شود.
«پس، فکر میکنی همینطوری میتونی بیای اینجا و وسط حرف ما بپری؟»
کت شلواری که پوشیده بودند گران به نظر میرسید، اما بررسی دقیقتر نشان میداد که کهنه بود و فقیرانه درست شدهبود. تکاملیافتهی یاکوزا نبودند، اما هر کاری که درگیرش بودند، واضح بود که قابل احترام نیست. مرد بزرگتر، بغل مو را خالی کرده بود، در حالی که موی رفیقش قهوهای رنگ شده بود و دم اسبی بلندی هم در پشت داشت. کینو خودش را برای چیزی بدی که قرار بود اتفاق بیفتد محکم آماده کرد. عرق از زیر بغلش میریخت.
«ببخشید،» صدای دیگری گفت.
کینو چرخید و دید (کامیتا) پشتش ایستادهاست.
«اینها رو سرزنش نکن،» (کامیتا) با اشاره به کینو گفت. «من بودم که ازش خواستم که از شما تقاضا کنه صداتون رو پایین بیارین. تمرکز رو سخت میکنه و نمیتونم کتابم رو بخونم.»
صدای (کامیتا) آرامتر و آهستهتر از حالت معمول بود. اما چیزی که ندیدهبودیم داشت تحریک میشد.
«نمیتونم کتابم رو بخونم،» مرد کوچکتر تکرار کرد، انگار میخواست مطمئن شود، جمله مشکل گرامری نداشته باشد.
«چرا نمیری خونه؟» مرد گندهتر از (کامیتا) پرسید.
«میرم،» (کامیتا) جواب داد. «همین نزدیکی زندگی میکنم.»
«چرا نمیری خونه و اونجا مطالعه نمیکنی؟»
«از مطالعهکردن تو ابنجا خوشم میاد،» (کامیتا) گفت.
دو مرد به هم نگاه کردند.
«کتاب رو بده اینجا،» مرد کوچکتر گفت. «من برات میخونمش.»
«من دوست دارم که خودم آروم بخونم،» (کامیتا) اینطور گفت. «و از این متنفرم که کسی کلمهای رو اشتباه تلفظ کنه.»
«واقعاً شاهکار نیستی،» مرد گندهتر گفت. «چه مرد بامزهای.»
«اسمت چیه، به هر حال؟» دم اسبی پرسید.
«اسمم (کمیتا) ـه،» او گفت. «این کتاب با شخصیتهایی برای خدا– (کامی) – و زمین نوشتهشده: زمین خدا. اما آنطور که انتظار دارید (کاندا) تلفظ نمیشه، (کامیتا) تلفظ میشه.»
«یادم میمونه،» مرد گنده گفت.
«فکر خوبیه، حافظه میتونه مفید باشه،» (کامیتا) گفت.
«به هر حال، چطوره که بیرون وایستیم؟» مرد کوچکتر گفت. «اینطوری، میتونیم دقیقاً اون چیزی که میخوایم رو بگیم.»
«من که مشکلی ندارم،» (کامیتا) گفت. «هرجا که تو بگی. اما، قبل از اینکه این کار رو بکنیم میشه حسابت رو پرداخت کنی؟ تو که نمیخوای برای بار مشکلی ایجاد کنی.»
(کامیتا) از کینو خواست که صورتحساب را برای آنها بیاورد و پول دقیق برای نوشیدنی خوش را روی پیشخان گذاشت. دم اسبی، یک ده هزار ینی از کیفش در آورد و روی میز گذاشت.
«بقیه رو نمیخوام،» دم اسبی به کینو گفت. «اما چرا برای خودت لیوان بهتری نمیخری؟» این مشروب گرونه و لیوانهایی مثل این باعث میشن که مزهی افتضاحی بده.»
«چه مواد ارزونی،» مرد گندهتر با ریشخند گفت.
«درسته. یک بار ارزون برای مشتریهای ارزون،» (کامیتا) گفت. «اینجا به درد شما نمیخوره. شما باید جای دیگهای برین که براتون مناسبه. البته من نمیدونم کجا میتونه باشه.»
«حالا، آیا آدم عاقلی نیستی،» مرد گنده گفت. «من رو به خنده میندازی.»
«فکر کنم بعد یه مدتی تموم میشه و یه خندهی طولانی و خوبی در انتظارته.» (کامیتا) گفت.
«امکان نداره تو به من بگی که من کجا باید برم،» دم اسبی گفت. به آرامی لبش را لیسید، مثل ماری که طعمهاش را بررسی میکند.
مرد گنده در را باز کرد و بیرون رفت، دم اسبی از از پشت دنبالش رفت. شاید حس تنش در فضا، گربه را با وجود باران، به بیرون سوق داد.
«مطمئنی مشکلی نداری؟» کینو از (کامیتا) پرسید.
«نگران نباش،» (کامیتا) با یک لبخند کوچکی گفت. «نیازی نیست کاری بکنی، (آقای کینو). فقط همینجا بمون. زود تموم میشه.»
(کامیتا) بیرون رفت و در رو بست. همچنان باران میبارید، کمی شدیدتر از قبل. کینو روی چارپایه نشست و منتظر ماند. به طرز عجیبی هنوز بیرون بود و نمیتوانست چیزی بشنود. کتاب (کامیتا) روی پیشخان باز بود، مثل سگ دستآموز خوبی که منتظر اربابش بود. حدود ده دقیقه بعد، در باز شد و (کامیتا) به تنهایی وارد شد.
«میشه یه حوله به من بدین؟» او پرسید.
کینو یک حولهی تازه به او داد و (کامیتا) سرش را خشک کرد. بعد گردن، صورت و درنهایت هر دو دستش را هم خشک کرد. «ممنون. همهچیز مرتبه الان،» او گفت. «اون دو نفر دیگه این طرفها پیداشون نمیشه.»
«دیگه چه اتفاقی تو این دنیا میتونست بیفته؟»
(کامیتا) فقط سرش را تکان داد، که بگوید، «بهتر که ندونی.» رفت سراغ جای خودش، بقیهی ویسکیاش را بالا کشید و از آنجایی که کتاب را رها کردهبود، بازش کرد.
ادامهی آن بعدازظهر، بعد از اینکه (کامیتا) رفت، کینو بیرون رفت و دوری در آن همسایگی زد. کوچه سوت و کور بود. نشانهای از دعوا و خونریزی نبود. نمیتوانست تصور کند که چه اتفاقی افتاده است. به بار برگشت تا به مشتریان دیگر برسد، اما آن شب کس دیگری نیامد. گربه هم دیگر برنگشت. برای خودش مقداری (وایت لیبل) پر کرد، به همان مقدار آب ریخت و دو قالب یخ کوچک در آن ریخت و مزهاش کرد. چیز خاصی نسبت به آن چیزی که انتظار داشت اتفاق نیفتاد. اما آن شب یک شات الکل در سیستمش نیاز داشت.
حدود یک هفته بعد از حادثه، کینو با یک مشتری خانم ارتباط عاشقانه برقرار کرد. او اولین زنی بود که بعد قطع رابطه با زن قبلیاش با او رابطهی جنسی برقرار میکرد. سی ساله یا شاید کمی مسنتر بود. مطمئن نبود که او را میشد زیبا درنظر گرفت یا نه، اما چیزهای ممتازی داشت، چیزی که او را سر پا نگه میداشت.
زن قبلاً بارها در بار بود، همیشه همراه با مردی هم سن خودش بود که عینک با فریم لاکپشتی میگذاشت و ریش ژولیدهای هم داشت. موهای نامرتب داشت و هیچوقت کراوات نمیبست، پس کینو متوجه شد که کارمند عادی کمپانی شما نیست. زن همیشه لباس تنگ میپوشید تا اندام قلمی و شکیل خود را در معرض نمایش بگذارد. در بار نشستند، در همین حین که نوشیدنی ترکیبی یا شراب شیرین یا تلخ اسپانیایی خود را بالا میکشیدند، کم کم یکی دو کلمه هم رد و بدل میکردند. هیچوقت زیاد نمیماندند. کینو تصور میکرد قبل از عشقبازی چیزی مینوشند. یا حتی بعد از آن. نمیتوانست بگوید چه چیزی، اما طوری که مینوشیدند، او را یاد سکس میانداخت. یا حتی سکس خشن طولانی. هر دوتا به شکل عجیبی بی احساس بودند، به خصوص زن، که کینو هیچوقت لبخندش را ندید. گاهی اوقات با مرد صحبت میکرد، همیشه درباره موزیکی که داشت پخش میشد. از جاز خوشش میآمد و خودش هم کلکسیون خوانندگان را جمع میکرد. «پدرم قبلاً این آهنگها رو تو خونه گوش میداد،» به کینو گفت. «اینکه این آهنگ رو میشنوم، خاطرات زیادی رو برام زنده میکنه.»
از روی تن صدایش، کینو نمیتوانست حدس بزند خاطرات، بهخاطر موزیک بود یا بهخاطر پدرش. اما جرأت نکرد که بپرسد.
قسمت دوم داستان کوتاه کینو نوشته هاروکی موراکامی

کینو در واقع سعی کرد کار زیادی با آن زن نداشته باشد. واضح بود وقتی او با زن صمیمی میشد، مرد خیلی راضی نبود. یک بار او و آن زن، مکالمهی طولانی داشتند – در مورد روشهای استفادهشده برای فروش آهنگ در توکیو و بهترین راه برای مراقبت از صفحهی گرامافون تبادل نظر کردند – و بعد از آن، مدام به او نگاههای سرد و مشکوکانه میانداخت. کینو معمولاً مراقب بود فاصلهی خود را از هر گونه گرفتاری حفظ کند. هیچ چیز مثل غرور و تعصب نیست و کینو بهخاطر این و آن تعداد زیادی تجربهی بد داشت. چنین چیزی بارها به او ضربه زد که به جنبهی تیرهی افراد خیره میشد.
اما، آن شب، تنها به بار آمد. مشتری دیگری نبود و وقتی در را باز کرد، هوای خنکی به داخل خزید. پشت پیشخان نشست. چیزی سفارش داد و از کینو خواست تا (بیلی هالیدی) برایش پخش کند. «یه چیز خیلی قدیمی، اگه میشه.» کینو یک رکورد از کلمبیا در صفحهی گردان قرار داد، همانی که با ترک «(جورجیا) در ذهن من» بود. هر دو در سکوت گوش کردند. «میشه طرف دیگهی اون رو هم بذاری؟» وقتی تمام شد، این را پرسید، و او همان کاری که گفت را انجام داد.
کم کم سمت سومین بطری رفت، به رکوردهای بیشتری گوش کرد – (مون گلو) از (ارول گارنر)، «نمیتونم شروع کنم» از (بادی د فرانکو). در ابتدا، کینو فکر میکرد، او منتظر آن مرد بود، اما حتی یک بار هم نگاهی به ساعتش نینداخت. فقط آنجا نشسته بود، به موزیک گوش میکرد، در تفکراتش غرق شدهبود و از بطری مشروبش مینوشید.
«دوستت امروز نمیاد؟» چون وقت بستن داشت نزدیک میشد کینو تصمیم گرفت این سؤال را بپرسد.
«نمیاد. خیلی دوره،» زن اینطور گفت. از روی چارپایه بلند شد و به جایی رفت که گربه دراز کشیده و خوابیده بود. به آرامی با نوک ناخنش پشت گربه را نوازش کرد. گربه، بدون نگرانی به خواب رفت.
«ما داریم فکر میکنیم که دیگه همدیگه رو نبینیم،» زن گفت.
کینو نمیدانست چگونه پاسخ دهد، پس چیزی نگفت، و همانطور پشت پیشخان ایستاد.
«مطمئن نیستم چطوری بذارمش،» زن گفت. از بازی با گربه دست برداشت و به بار برگشت، صدای کفش پاشنه بلندش میآمد. «رابطهی ما دقیقاً … نرمال نبود.»
«دقیقاً نرمال نبود.» کینو کلمات را تکرار کرد بدون اینکه واقعاً معنای آن را در نظر بگیرد.
مقدار کم باقیماندهی مشروب مانده در لیوانش را تمام کرد. «یه چیزی دارم که میخوام به شما نشون بدم آقای کینو.» او گفت.
هرچه که بود کینو نمیخواست آن را ببیند. از این مطمئن بود. اما نتوانست کلمات را مدیریت کند تا منظورش را به زبان آورد.
زن ژاکتش را در آورد و روی چارپایه گذاشت. هر دو دستش را پشتش گذاشت و زیپ لباسش را باز کرد. پشتش را به کینو کرد. درست پایین گیرهی سوتینش، نشانههای نامنظم به رنگ زغال محوشده مثل کبودی دید. آن کبودیها او را یاد صورت فلکی آسمان زمستان میانداخت. صف تاریکی از ستارههای خالی.
زن هیچ چیز نگفت، فقط پشتش را به کینو نشان داد. مثل کسی که حتی نمیتوانست معنی سوالی که پرسیدهشده را بفهمد، کینو فقط به آن نشانهها نگاه کرد. بالاخره، زیپ را بالا کشید و برگشت که با او روبرو شود. ژاکتش را پوشید و موهایش را درست کرد.
«اونها جای سوختگی با سیگار هستند،» به آرامی گفت.
کینو کلمات را گم کرد. اما باید چیزی میگفت. «کی این کار رو با تو کرد؟» با صدای پرحرارتی پرسید.
زن جواب نداد و کینو فهمید که امید نداشت جوابی بدهد.
«جاهای دیگه هم از اینها دارم،» بالاخره گفت، صدایش پر از احساس بود. «جاهای که … یه کم نشوندادنش سخته.»
کینو از همان اول هم فهمیده بود که داستان این زن غیرعادی است. چیزی پاسخ غریزی را هدف گرفته بود، به او هشدار میداد که درگیرش نشود. اساساً انسان محتاطی بود. اگر واقعاً نیاز بود با زنی بخوابد، همیشه این کار را با حرفهایها انجام میداد. و اینطور نبود که حتی به این زن جذب شده باشد.
اما آن شب، این زن، مردی را میخواست که با او عشقبازی کند – و بهنظر میرسید آن مرد، او بود. چشمهایش عمقی نداشت، مردمک چشم به شکل عجیبی باد کرده بود، اما برق حتمی در آن بود که بازگشتی در کار نبود. کینو قدرت این را نداشت که در مقابل آن مقاومت کند.
او مغازه را قفل کرد و هر دو به طبقهی بالا رفتند. در تخت خواب، زن به سرعت لباسش را درآورد، لباس زیرش را هم کند، و جایی را که کمی نشاندادنش برایش سخت بود را نشان داد. کینو اول نمیتوانست چشمهایش را برگرداند، اما بعد دوباره به صورتش نگاه کرد. نمیفهمید، نمیخواست هم که بفهمد، که ذهن یک مرد چگونه میتواند اینقدر ظالمانه باشد، یا زنی که بخواهد چنین چیزی را تحمل کند. این صحنه وحشیانه از سیارهای بیحاصل بود، که سالهای نوری با جایی که کینو زندگی میکرد فاصله داشت.
زن دستش را گرفت و به سمت زخمهایش هدایت کرد، کاری کرد که به نوبت تک تک آنها را لمس کند. زخمهایی روی سینهها و کنار آلت تناسلیاش بود. او آن نشانههای سخت و تاریک را ردیابی کرد، انگار که از مدادی برای وصلکردن نقطهها استفاده میکرد. نشانهها بهنظر شکلی را درست میکردند که او را یاد چیزی میانداخت، اما نمیتوانست بفهمد که آن چه بود.
آنها رو کف نمدی اتاق سکس کردند. هیچ حرفی رد و بدل نشد، هیچ نوازشی صورت نگرفت، وقتی نبود که برق را خاموش کنند یا تشکی پهن کنند. زبان زن از حلقش بیرون زد، ناخنش به پشتش فرو رفت. زیر نور مثل دو حیوان قحطی زده بودند، آنها شهوتی که اشتیاقش را داشتند بلعیدند. وقتی طلوع آفتاب بیرون را نشان داد، به روی تشک خزیدند و خوابیدند، انگار که به تاریکی فرو میرفتند.
کینو درست قبل از ظهر بیدار شد و زن رفته بود. فکر کرد که یک رویای خیلی واقعی دیده، اما البته که رؤیا نبود. پشتش خطوط خراش وجود داشت، روی دستهایش نشانههای گازگرفتن وجود داشت. چندین تار موی سیاه بلند اطراف بالشت سفید بود و ملحفه بوی شدیدی میداد که هیچوقت قبلاً اینطور نبود.
زن بعد از آن بارها به مغازه میآمد، و همیشه با آن مرد ریشو. آنها پشت پیشخان مینشستند، با صداهای آرام با هم صحبت میکردند و همانطور یکی دو نوشیدنی مینوشیدند و بعد میرفتند. زن چند کلمهای با کینو رد و بدل میکرد، اغلب راجع به موسیقی. تن صدایش مثل قبل بود، انگار هیچ خاطرهای در آن شب بین آنها اتفاق نیفتاده بود. همچنان کینو برق علاقه را در چشمهایش تشخیص میداد، مثل نوزادی که در دالانی نور پیدا کرده باشد. او از این موضوع مطمئن بود. و این به وضوح همهچیز را به او بر میگرداند – فروکردن ناخنهایش در پشت او، زبان دراز و لیزش و بوی تختش.
وقتی او و زن صحبت میکردند، مرد به دقت حالت و رفتار کینو را بررسی میکرد. کینو در مورد این زوج به خودی خود چیزی وحشیانه و پیچیده حس کرد، انگار یک راز عمیقی وجود داشت که فقط آن دو نفر میدانستند.
در انتهای تابستان، طلاق کینو نهایی شد و قبل از اینکه مغازه باز شود، برای اینکه چند موضوع را رسیدگی کنند، او و زنش یک بعد از ظهر همدیگر را در بار ملاقات کردند.
مشکلات قانونی به سرعت حل شد و هر دوی آنها سندهای لازم را امضا کردند. زن کینو لباس آبی جدیدی پوشیده بود، موهایش کوتاه شده بود. سالمتر و سرحالتر از همیشه به نظر میرسید. بدون شک زندگی جدید و رضایتبخشی را شروع کرد. اطراف بار را نگاهی انداخت. «چه جای فوقالعادهای،» زنش گفت. «ساکت، تمیز و آرام – خیلی شبیه خودته.» سکوت کوتاهی حکمفرما شد. «اما چیزی اینجا نیست که واقعاً تحریککننده باشد.»: کینو تصور میکرد که این کلماتی است که او میخواهد بشنود.
«چیزی برای نوشیدن میخوای؟» او پرسید.
«یه مقدار شراب قرمز، اگه داری.»
کینو دو لیوان شراب بیرون آورد و مقداری (ناپا زینفاندل) ریخت. در سکوت نوشیدند. نخواستند که به سلامتی جداییشان این کار را بکنند. گربه جلو آمد و به طرز عجیبی رو پاب کینو لم داد. رو پای او. کینو پشت گوشهایش را نوازش کرد.
«باید ازت معذرتخواهی کنم،» بالاخره زنش گفت.
«برای چی؟» کینو پرسید.
«برای اینکه اذیتت کردم،» او گفت. «کمی اذیت شدی، اینطور نیست؟»
«به نظرم آره،» کینو گفت، بعد افکارش را در میان گذاشت. «بالاخره من هم انسانم. اذیت شدم. اما نمیتونم بگم زیاد بود یا کم.»
«میخواستم ببینمت و بهت بگم که متأسفم.»
کینو سرش را تکان داد. «تو عذرخواهی کردی و من هم غذرخواهیت رو پذیرفتم. نیازی نیست که دیگه نگران باشی.»
«میخواستم بهت بگم که چه اتفاقی افتاد ولی نتونستم کلماتی پیدا کنم.»
«ولی آیا به جای مشابهی نرسیدیم، به هر حال؟»
«شاید اینطور باشه،» زنش گفت.
کینو یک جرعه نوشید.
«تقصیر هیچکس نبود،» کینو گفت. «من نباید یه روز زودتر برمیگشتم. یا باید بهت خبر میدادم که دارم میام. اونوقت این مشکلات برای ما پیش نمیومد.»
زنش هیچ چیزی نگفت.
«کی رابطهات رو با اون شروع کردی؟» کینو گفت.
«فکر نمیکنم به این موضوع بپردازیم.»
«منظورت اینه که بهتره ندونم؟ شاید حق با تو باشه،» کینو اعتراف کرد. او همینطور گربه را نوازش میکرد، گربهای که پر از کرک و پر بود. اولین چیز دیگر.
«شاید حق این رو نداشته باشم که این رو بگم،» زنش گفت، «اما به نظرم بهتره اتفاقی که افتاد رو فراموش کنی و فرد جدیدی رو پیدا کنی.»
«شاید،» کینو گفت.
«میدونم که باید زنی اون بیرون باشه که برای تو مناسب باشه. پیداکردنش اونقدرها هم نباید سخت باشه. من نمیتونستم برای تو اون شخص باشم و کار وحشتناکی انجام دادم. حس خیلی بدی دارم در این بایره. اما بین ما از همون اول هم اشتباهاتی وجود داشت، انگار ما دکمهی اشتباهی رو زدهبودیم. فکر میکنم تو باید زندگی شادتر و طبیعیتری داشته باشی.»
دکمهی اشتباهی را زدیم، کینو اینطور فکر میکرد.
او به لباس جدیدی که پوشیدهبود نگاه کرد. نشسته بودند و به روبروی هم بودند، بنابراین نمیتوانست حدس بزند زیپ یا دکمهای هم در پشت داشت یا نه. اما نمیتوانست از این فکر دست بردارد که اگر زیپ یا دکمهی لباسش را باز کند، چه میبیند. بدن او دیگر مال کینو نبود، پس تنها کاری که میتوانست بکند تصور کردن بود. وقتی چشمانش را بست، تعداد بیشماری تیرگی ناشی سوختگی دید که در سفیدی پشتش لولیده بود، مثل اجتماع کرمها. سرش را تکان داد تا تصویر محو شود وبه نظر میرسید زنش از این اتفاق برداشت غلطی داشته باشد.
به آرامی دستش را روی سرش گذاشت و گفت «متأسفم، واقعاً متأسفم.»
پاییز آمد و گربه ناپدید شد.
چند روز طول کشید تا کینو متوجه شد که گربه رفت. این گربه – که هنوز نامی نداشت – هر وقت میخواست به بار میآمد و گاهی اوقات مدتها سرو کلهاش پیدا نمیشد، پس اگر کینو یک هفته آن را نمیدید یا حتی ۱۰ روز هم میشد، نگرانی به خصوصی نداشت. روی گربه حساب باز کردهبود و گربه هم به نظر به او اعتماد داشت. همچنین برای بار هم خوششانسی میآورد. کینو حس غریزی داشت که هر وقت این گربه در آن گوشه دراز کشیده باشد، اتفاق بدی نمیافتد. اما وقتی بعد از اینکه دو هفته گذشت نگران شد. بعد از سه هفته، دل کینو بهش گفت که دیگر این گربه برنمیگردد.
حول و حوش همان زمانی که گربه ناپدید شد، کینو متوجه ماری نزدیک ساختمان شد.
قسمت سوم داستان کوتاه کینو نوشته هاروکی موراکامی

اولین ماری که دید قهوهای تیره و بلند بود. در سایهی درخت بید جلوی حیات قرار داشت، و با خزیدن به اطراف لذت میبرد. کینو با یک کیف از خاروبار در دستش، درهایی که لکدار شدهبودن را باز میکرد. نادر بود که در وسط شهر توکیو، ماری ببینی. کمی متعجب بود، اما نگران نبود. پشت ساختمانش موزهی (نزو) بود، که باغ بزرگی داشت. تصورناپذیر نبود که مار آنجا زندگی کند.
اما دو روز بعد، وقتی قبل از ظهر در را باز کرد تا کاغذ را برگرداند، مار دیگری در همان جا دید. این یکی آبی و کوچکتر از قبلی بود و لاغر به نظر میرسید. وقتی مار کینو را دید، ایستاد، سرش را به آرامی بلند کرد و به او خیره شد، انگار او را میشناخت. کینو تردید کرد، مطمئن نبود که چه کار کند، و مار به آرامی سرش را پایین آورد و در سایه محو شد. کل این ماجرا حال کینو را به هم میزد.
سه روز بعد، جاسوسی مار سوم را کرد. آن یکی زیر درخت بید در حیات جلویی بود. این مار به طور قابل توجهی کوچکتر از بقیه و به رنگ سیاه بود. کینو از مارها چیزی نمیدانست، اما از این یکی بیشتر از همه میترسید. تاحدودی، سمی به نظر میرسید. لحظهای که حضورش را احساس کرد، درون علفها خزید. سه مار در مدت یک هفته، مهم نیست شما چه چیزی را در نظر میگیرید، اما خیلی زیاد بود. اتفاق عجیبی در حال رخدادن بود.
کینو به خالهاش در (ایزو) تماس گرفت. بعد از اینکه اطلاعاتش از همسایهها را به روز کرد، از او پرسید که آیا تا به حال در اطراف خانه در (آیوما) مار دیده یا نه.
«مار؟» خالهاش بلند و با تعجب گفت. «من مدتها اونجا زندگی کردم اما به یاد نمیارم تا حالا ماری دیده باشم. نمیدونم شاید نشانهی زمینلرزهای چیزی باشه. حیوانات وقوع بلاها رو حس میکنند و کارهای عجیبی انجام میدن.»
«اگه درست باشه، پس بهتره فوراً برای خودم جیره بردارم،» کینو گفت.
«شاید این فکر خوبی باشه. توکیو یه روزی قراره با زمینلرزهی بزرگی مواجه بشه.»
«اما آیا مارها به زمینلرزه حساس هستند؟»
«نمیدونم به چی حساس هستن،» خالهاش گفت. «اما مارها موجودات باهوشی هستن. در افسانههای باستانی، اغلب به راهنما کمک میکردن. اما، وقتی مار تو رو هدایت کنه نمیفهمی تو رو به مسیر درستی میبره یا به مسیر بدی هدایتت میکنه. در اکثر موارد، ترکیبی از خوب و بده.»
«مبهمه،» کینو گفت.
«دقیقاً. مارها اساساً موجودات مبهمی هستن. در این افسانهها، بزرگترین و باهوشترین مارها قلبشون رو جایی بیرون بدنشون میگذاشتن، اینطوری کشته نمیشدن. اگه میخوای اون مار رو بکشی، وقتی اونجا نیست باید به مخفیگاهشون بری، ضربان قلب رو مکانیابی کنی و دو قسمتش کنی. مطمئناً کار راحتی نیست.»
خالهاش چطور همهی اینها را میدانست؟
«یه روز دیگه داشتم یه برنامه تو (ان.اچ.کی) میدیدم که افسانههای مختلف سراسر دنیا رو مقایسه میکرد،» توضیح داد، «و یه پروفسور از یه دانشگاهی داشت تو این مورد صحبت میکرد. تلویزیون میتونه خیلی مفید باشه – وقتی زمانش رو داشتی، باید بیشتر تلویزیون ببینی.»
کینو احساس میکرد انگار مارها خانه را محاصره کردند. او حضور آرامشان را حس میکرد. در نیمهشب، وقتی مغازه را بست، همسایگی بیحرکت بود، بدون اینکه صدایی به جز سوت گاه و بیگاه به گوش نمیخورد. آنقدر ساکت بود که میتوانست صدای خزیدن مارها را بشنود. تختهای برداشت و در مخصوص حیوانات خانگی را که برای آن گربه ساخته بود، با کوبیدن میخ بست تا ماری نتواند به داخل خانه بیاید.
یک شب، درست قبل از ساعت ده، (کامیتا) سر و کلهاش پیدا شد. یه آبجو برداشت، (وایت لیبل) دوبل معمول خود را هم برداشت و غذایی با کلم هم سفارش داد و خورد. از او عجیب بود که اینقدر دیر بیاید و تا این وقت بماند. معمولاً هنگام مطالعهاش نگاهی خیره به دیوار روبرویش میانداخت، انگار راجع به چیزی فکر میکرد. وقتی زمان بستن نزدیک شد، او ماند، تا جایی که مشتری آخر بود.
«آقای کینو،» (کامیتا) بعد از اینکه حساب را پرداخت کرد، رسمیتر گفت. «خیلی افسوس خوردم که کار به اینجا کشید.»
«به اینجا کشید؟» کینو تکرار کرد.
«که مجبور بشی مغازه رو ببندی. حتی اگه موقت باشه.»
کینو به (کامیتا) خیره شد، نمیدانست که چه جوابی بدهد. مغازه را ببندم؟
(کامیتا) نگاهی به ویرانهی دور و بر انداخت، پشتش را به کینو کرد. «نگرفتی چی گفتم، درسته؟»
«فکر نکنم گرفته باشم.»
«واقعاً از این بار خوشم میاد، خیلی،» (کامیتا) گفت، انگار اعتمادش را جلب میکرد. «اینقدر آرومه، که میتونم بخونم و از موسیقی لذت ببرم. خیلی خوشحال شدم که این بار رو باز کردی. متأسفانه، اما، چیزهایی رو جا انداختی.»
«جا انداختم؟» کینو گفت. او اصلاً نمیدانست راجع به چه چیزی صحبت میکند. تمام چیزی که میتوانست تصورش را بکند این بود که یک خرده چوب کوچک در حاشیهی فنجان چایش باشد.
«اون گربهی خاکستری برنمیگرده،» (کامیتا) گفت. «حداقل مدتی میشه.»
«چون این جا یه چیزی رو کم داره؟»
(کامیتا) جوابی نداد.
کینو خیره (کامیتا) را دنبال کرد و با دقت به اطراف بار نگاه کرد، اما چیز غیر عادی ندید. اما، این احساس به او دست داد که اینجا خالیتر از هر وقت دیگری شد، و کمبود حیات و رنگ در آن احساس میشد. چیزی فراتر از معمول، که احساس میکرد فقط برای امشب بسته شده بود.
(کامیتا) صحبت را شروع کرد. «آقای کینو، شما از اون دسته آدمهایی هستین که از قصد کار اشتباهی انجام بدین. این رو خیلی خوب میدونم. اما زمانهایی تو این دنیا وجود داره که انجامدادن کار اشتباه هم کافی نیست. بعضیها از اون فضای خالی به عنوان روزنهای استفاده میکنن. میفهمی چی میگم؟»
کینو نفهمیده بود.
«به دقت فکر کن،» (کامیتا) به چشمهای کینو خیره شد و گفت. «این یه سؤال خیلی مهمه، ارزش این رو داره که جدی بهش فکر کرد. اما شاید جوابش به این راحتی نباشه.»
«یعنی میگی مشکل جدی اتفاق افتاده، نه به این خاطر که من کار اشتباهی کردم، بلکه به این خاطر که کار درست رو انجام ندادم؟ مشکل متوجه بار هست یا من؟»
(کامیتا) سرش را تکان داد. «میتونی اونطور هم در نظرش بگیری. اما من فقط تو رو مقصر نمیدونم، آقای کینو. من هم مقصرم، بهخاطر اینکه زودتر متوجه نشدم. باید بیشتر توجه میکردم. اینجا یه مکان راحت بود، نه فقط برای من، برای همه.»
«خب، باید چی کار کنم.» کینو پرسید.
«مغازه رو برای مدتی ببند و از اینجا دور شو. در این لحظه نمیتونی کاری بکنی. فکر میکنم قبل از اینکه بارون طولانی دیگهای در راه باشه، بهتره اینجا رو ترک کنی. ببخشید که میپرسم، اما پول این رو داری که به سفر طولانی بری؟»
«فکر کنم بتونم برای مدتی از پسش بر بیام.»
«خوبه. وقتی به اونجا برسی، میتونی راجع به اتفاقات بعد نگران باشی.»
«کی هستی تو، به هر حال؟»
«من فقط کسی هستم به نام (کامیتا)،» (کامیتا) گفت. با کاراکترهای (کامی)، خدا، و تا، (زمین) نوشته میشه، اما (کاندا) خونده نمیشه. من مدتهاست که این اطراف زندگی میکنم.»
کینو تصمیم گرفت این جرأت را به خودش بدهد و این سؤال را بپرسد. «آقای (کامیتا)، یه سوالی دارم. آیا قبلاً این دور و بر ماردیدی؟»
(کامیتا) جواب نداد. «کاری که انجام میدی اینه. از اینجا دور میشی و زیاد جایی نمیمونی. و هر دوشنبه و سهشنبه حتماً یک کارت پستال میفرستی و اینطور میفهمم که حالت خوبه.»
«کارت پستال؟»
«هر نوع کارت پستالی که اونجا هستی.»
«اما باید برای کی بفرستم؟»
«میتونی برای خالهات تو (ایزو) بفرستی. اسم خودت رو ننویس و پیام دیگری هم باهاش نفرست. فقط آدرسی که بهش میفرستی رو قرار بده. این خیلی مهمه، پس فراموشش نکن.»
کینو با تعجب به او نگاه کرد. «تو خالهام رو میشناسی؟»
«من اون رو خیلی خوب میشناسم. در واقع، اون ازم خواست که حواسن به تو باشه، تا مطمئنشم اتفاق بدی برای تو نمیافته. اما به نطر میاد که به این کار وابسته شدی.»
این مرد کیه؟ کینو از خودش پرسید.
«آقای کینو، وقتی بدونم که برات آمنه که برگردی بهت دسترسی پیدا میکنم. تا اون موقع، از اینجا دور بمون. میفهمی؟»
آن شب، کینو چمدانش را برای سفر بست. این بهترین کار برای تو است قبل ز اینکه باران طولانی دیگری داشته باشیم. خبر خیلی ناگهانی بود و از منطق به دور بود. اما کلمات (کامیتا) قدرت عجیبی در متقاعدکردن داشت که از منطق فراتر میرفت. کینو به او شک نداشت. مقداری لباس و وسیله برداشت و در یک کیف دوشی سایز متوسط گذاشت، همان کیفی که برای سفرهای تجاری از آن استفاده میکرد. وقتی آفتاب طلوع کرد، یک یادداشت روی در وردوی چسباند: «با عرض پوزش، بار برای مدتی بسته خواهد بود.»
خیلی دور، (کامیتا) اینطور به او گفت. اما اینکه کجا باید میرفت هیچ نظری نداشت. باید به شمال میرفت؟ یا جنوب؟ تصمیم گرفت همان مسیری را دنبال کند که وقتی کفشهای دویدن میفروخت از آن استفاده میکرد. سوار اتوبوس سریعالسیر شد و به (تاکاماتسو) رفت. او میتوانست گشتی در (شیکوکو) بزند و بعد به (کیوشو) برود.
او یک هتل تجاری در نزدیکی ایستگه (تاکاماتسو) را رزرو کرد و سه روز آنجا ماند. اطراف شهر را گشت و میخواست چند فیلم ببیند. سینما در طول روز متروکه بودند، و فیلمها بدون استثنا، کسلکننده بودند. وقتی تاریک شد، به اتاقش برگشت و تلویزیون را روشن کرد. از نصیحت خالهاش تبعیت کرد و برنامههای آموزشی را مشاهده کرد، اما هیچ اطلاعات مفیدی از آن دریافت نکرد. دومین روز در (تاکاماتسو) سهشنبه بود، پس یک کارت پستال در یک فروشگاه خرید، تمبر را چسباند و نامه را به خالهاش فرستاد. همانطور که (کامیتا) به او دستور داده بود، فقط نام و آدرسش را نوشت.
«با دقت فکر کن،» (کامیتا) بهش گفتهبود. «این سؤال خیلی مهمیه، ارزش اینر و داره که بهش جدی فکر کنی.» اما، مهم نبود که چقدر آن را جدی گرفت، کینو نمیتوانست بفهمد که مشکل چه بود.
چند روز بعد، کینو در یک هتل تجاری ارزان نزدیک ایستگاه (کوماموتو)، در (کیوشو) ماند. سقف کوتاه، باریک، تخت محبوسشده، تلویزیون کوچک، وان حمام بسیار کوچک و یخچال کوچک و افتضاح. هنوز، به جز رفتن به فروشگاه راحت در نزدیکی، کل روز در اتاق میماند. در فروشگاه، یک فلاسک کوچک ویسکی، مقداری آب معدنی و چیزهایی برای خوردن خرید. روی تختش دراز کشید و مطالعه کرد. وقتی از خواندن خسته شد، تلویزیون نگاه کرد. وقتی از نگاه کردن به تلویزیون خسته شد، مطالعه را از سر گرفت.
الان سومین روزش در (کوماموتو) بود. هنوز در حساب پساندازش پول داشت، و اگر میخواست، میتوانست در هتل خیلی بهتری سپری کند. اما احساس میکرد، برای او، الان، این مکان خوب است. اگر در فضای کوچکی مثل این میماند، نیاز نبود به چیزهای غیرضروری فکر کند و هرچیزی که نیاز داشت در دسترسش بود. او به طور غیرمنتظرهای قدردان این بود. کل چیزی که آرزویش را داشت، موسیقی بود. (تدی ویلسون، ویک دیکنسون، باک کلایتون) – گاهی اوقات از روی ناامیدی مدت طولانی به موسیقی جاز قدیمی به روش استوار و وابسته به خودش و دشواریهای پیش رو گوش میداد. او میخواست شادی کاملی که در اجرا داشت، و آن خوشبینی شگفتانگیزش را حس کند.
اما این کلکسیون رکوردها خیلی درو بود. مغازهی خود را تصور میکرد، که از موقعی که بسته بود، آرام بود. راه کوچه، درخت بید بزرگ. مردم چیزی که روی در نوشتهبود را میخواندند و میرفتند. آن گربه چی میشد؟ اگر برگردد، میفهمد که در پوشیده شده است. و آیا مارها همچنان به آرامی دور خانه میچرخند؟
«مطمئنی میتونی گرفتگی عضلات پای من رو درمان کنی؟»
قسمت چهارم داستان کوتاه کینو نوشته هاروکی موراکامی

درست آن طرف پنجرهی طبقهی هشتم، پنجرهی یک ساختمان اداری بود. از صبح تا غروب، به کار کردن مردم نگاه میکرد. اصلاً نمیدانست چه کاری میکردند. مردهای کراواتی وارد و خارج میشدند، در حالیکه زنها پشت کیبوردهای کامپیوتر گرفتار بودند، به تلفن جواب میدادند و اسناد را مرتب میکردند. دقیقاً منظرهای نبود که توجه کسی را جلب کند. ویژگیها و لباسهای افرادی که آنجا کار میکردند، عادی و حتی پیش پا افتاده بود. کینو ساعتها به آنها نگاه میکرد فقط به یک دلیل ساده: کار دیگری نداشت که انجام دهد. و غیرمنتظره و شگفتانگیز میدانست که گاهی اوقات چقدر این افراد شاد به نظر میرسند. بعضی از آنها گاهاً از خنده منفجر میشدند. چرا؟ کارکردن کل روز در چنین محیط نه چندان جذابی که باید چنین کارهایی انجام دهی (حداقل به چشم کینو اینطور به نظر میرسید) به نظر اصلاً فرد را تحت تأثیر قرار نمیداد – چطور میتوانستند این کار را انجام دهند و همچنان احساس شادی داشتهباشند؟ آیا رازی بود که آنجا مخفی شده بود و او از آن سر در نمیآورد؟
تقریباً زمانش رسیده بود که دوباره جایش را عوض کند. (کامیتا) به او گفته بود، مدت طولانی در یک مکان نمان. هنوز کینو نمیتوانست از این هتل کوچک مثل زندان در (کوماموتو) دل بکند. نمیتوانست به جای دیگری فکر کند که بخواهد برود. دنیا مثل یک اقیانوس پهناور بدون مالک ب.د و کینو یک قایق کوچک که تابلو و لنگرش را گم کرده بود. وقتی نقشهی (کیوشو) را باز کرد، نمیدانست به کجا برود، احساس مریضی کرد، مثل دریازدگی. روی تخت دراز کشید و کتاب خواند، به این طرف و آن طرف نگاه کرد تا مردمی را که در ادارهی آنطرف بودند را ببیند.
دوشنبه بود، پس یک کارت پستال از فروشگاه هدیهی هتل خرید که تصویر قصر (کوماموتو) روی آن بود، اسم وآدرس خالهاش را نوشت و روی در نامه را چسباند. برای مدتی کارت پستال را نگه داشت، نگاهی به قصر خالی انداخت. یک تصویر از نوع استریویی بود، از همانهایی که در کارتپستالها انتظارش را داری: قصر در جلوی آسمان آبی و ابرهای سفید پفکرده باشکوه به نظر میرسید. مهم نبود که چه مدتی داشت به تصویر نگاه میکرد، کینو هیچ نقطهی اتصالی بین خودش و قصر پیدا نکرد. بعد، ناگهان، کارت پستال را برگرداند و پیامی برای خالهاش نوشت:
«چطوری؟ این روزها پشتت چطوره؟ همونطور که میبینی، هنوز خودم به اطراف سفر میکنم. گاهی اوقات حس میکنم انگار گم شدم. که درست در اعضای درونی من میتونی ببینی، مثل یه قلاب سنگین ماهیگیری شدم که تازه چیزی رو گرفته. به جز اون، خوبم. امیدوارم یه وقتی ببینمت. کینو.»
کینو اصلاً مطمئن نبود که چه چیزی او را تحریک کرد که چنین چیزی بنویسد. (کامیتا) به وضوح او را منع کرده بود. اما کینو نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد. باید تا حدودی دوباره با دنیای واقعی ارتباط برقرار کنم، او اینطور فکر میکرد، یا در غیر اینصورت دیگر خودم نیستم. تبدیل به مردی میشوم که وجود ندارد. و قبل از اینکه بتواند نظرش را عوض کند، عجله کرد تا خود را به جعبهی پست نزدیک هتل برساند و کارت پستال را به داخل انداخت.
وقتی بیدار شد، ساعت نزدیک تختش دو و پانزده دقیقه را نشان میداد. یکی داشت در میزد. صدای بلندی نبود، ولی صدای ضربهی محکمی بود، مثل نجار ماهری که میخی را میکوبد. صدا کینو را از خواب عمیقی بیدار کرد تا اینکه هوشیاریاش به طرز کامل و حتی ظالمانهای سر جایش برگشت.
کینو میدانست در زدن چه معنی داشت. و میدانست که باید از تخت خواب بیرون بیاید و در را باز کند. هر کاری که داشت انجام میداد درزدن قدرت این رو نداشت که در را از بیرون باز کند. باید با دستان خود کینو باز میشد.
اگر تحت تأثیرش قرار میداد، این ملاقات دقیقاً همان چیزی بود که منتظرش بود، اما در عین حال، چه ترسهایی داشت. این قضیه مبهم بود: قراردادن فضای خالی بین دو طرف. «کمی اذیت شدی، اینطور نیست؟» زنش پرسید. «بالاخره من هم انسانم. اذیت شدم،» او جواب داد. اما این درست نبود. حداقل نصفش، دروغ بود. من آنقدر که باید، اذیت نشدم، کینو برای خودش اعتراف کرد. وقتی باید درد واقعی را احساس میکردم، خفهاش کردم. نمیخواستم در من نفوذ کند، پس از مواجهه با آن خودداری کردم. به همین دلیل است که الان ته قلبم خالی است. مارها آن فضا را گرفتند و سعی میکنند ضربان سرد قلبشان را آنجا مخفی کنند.
«اینجا یه مکان راحت به فقط برای من بلکه برای همه بود،» (کامیتا) گفته بود. کینو بالاخره فهمید منظورش چه بود.
کینو چیزی پوشید، چشمانش را بست، گوشهایش را با دستانش گرفت. نمیخواهم نگاه کنم، نمیخواهم گوش دهم، خودش گفت. اما نمیتواند صدا را قطع کند. حتی اگر به گوشهی دوری از این دنیا برود و گوشهایش را پر از خاک کند، تا زمانی که زنده باشد این صدای در بیرحمانه با او خواهد بود. این صدای در زدن در یک هتل تجاری نبود. این صدای درزدن به قلبش بود. کسی نمیتواند از آن فرار کند.
مطمئن نبود چه مدتی گذشته، اما فهمید که درزدن متوقف شد. اتاق مثل طرف دور دست ماه ساکت شد. همچنان، راز همچنان بر کینو پوشیده ماند. او باید نگهبان خودش میشد. چیزی که بیرون در بود به این سادگی تسلیم نمیشد. عجلهای نداشت. ماه بالا نیامدهبود. فقط صورت فلکی پژمردهای به صورت تاریکی در آسمان قرار گرفتند. دنیا برای مدت طولانیتری به آن موجودات تعلق داشتند. آنها روشهای مختلف زیادی داشتند. آنها به روشهای متنوعی هر چه میخواستند را میتوانستند بگیرند. ریشههای تاریکی میتوانست هرجایی زیر زمین گسترش پیدا کند. با حوصله زمان به خرج دادند، نقاط ضعف را بررسی کردند، میتوانستند سختترین سنگها را بشکنند. سرانجام، همانطور که کینو انتظار داشت، صدای در بار دیگر شروع شد. اما این بار از طرف دیگر. از دفعهی قبل نزدیکتر بود. هر کسی که داشت در میزد درست بیرون پنجرهی کنار تختش بود. چسبیده به دیوار راست ساختمان، هشت طبقه بالاتر، تپ تپ، به شیشهی شیروانی ضربه میزد.
ضزبهها، آهنگ مشابهی داشت. دوبار. بعد دوباره دوبار. پشت سرهم بدون توقف. مثل صدای ضربان قلب از روی احساس.
پرده باز بود. قبل از اینکه خوابش ببرد، داشت شکل الگوی قطرات باران روی شیشه را نگاه میکرد. کینو از اینکه الان چه میبیند تصوری نداشت، اگر سرش را از آن لاکش بیرون میآورد. نه – نمیتوانست تصور کند. باید قابلیت تصور هر چیزی را متوقف میکرد. نباید به آن نگاه کنم، به خودش میگفت. مهم نیست چقدر ممکن است خالی باشد، اما هنوز قلبم است. هنوز جان یک انسان در آن است. خاطراتی مثل جلبک دریایی که به بدنهی ساختمانش در ساحل بسته شده، بدون کلام منتظر جزر و مد شدید بود. احساساتی که اگر میتوانستی ببری، از آن خون میآمد. نمیتوانم فقط یک جایی ورای درکم پرسه بزنم.
«حافظه میتواند مفید باشد،» (کامیتا) گفته بود. یک فکر به ذهن کینو خطور کرده بود: که (کامیتا) تاحدودی با درخت بید قدیمی در جلوی خانهاش ارتباط داشت. نگرفتهبود که این دقیقاً چه معنی داشت، اما به محض اینکه به چنین چیزی فکر کرد، این اتفاقات مدام برایش افتاد. کینو شاخههای درخت را تصور کرد، که با برگهای سبز پوشیده شده، و از سنگینی سرش تا نزدیک زمین خم شده است. در تابستان، سایهی خوبی برای محوطه ایجاد میکرد. در روزهای بارانی قطرات طلایی بارش روی شاخههای نرمش میریختند. در روزهای بادگیر، مثل یک قلب بدون استراحت این سو و آن سو میچرخیدند و پرندگان کوچک بر فراز آن پرواز میکردند و برای یکدیگر صداهای ناهنجار در میآوردند، و روی شاخههای نحیف و انعطافپذیر آن فرود میآمدند و دوباره بلند میشدند.
در پشت این پوششها، کینو مثل یک کرم پیچ و تاب خورد، محکم چشمانش را بست و به یک بید مجنون فکر کرد. یکی پس از دیگری، کیفیتهایش را تصویرسازی کرد – رنگ و شکل و حرکتکردنهایش. و دعا کرد که آفتاب طلوع کند. تنها کاری که میتوانست انجام دهد این بود که با حوصله اینطور صبر کند، تا نور بیرون بیاید و پرندهها بیدار شوند و روزشان شروع شود. تنها کاری که میتوانست بکند این بود که به پرندهها اعتماد کند، به همهی پرندهها، به بالها و منقارشان. تا آن زمان، نمیتوانست به قلبش اجازه دهد که خالی شود. آن فضای خالی، خلأ، که توسط آن خلق شد، ممکن بود آنها را به داخل بکشاند.
وقتی درخت بید کافی نبود، کینو برای جلبکهای مشبک به علاقهاش به گربهی خاکستری لاغر فکر کرد. او (کامیتا) را پشت پیشخان به خاطر میآورد که در کتاب غرق شدهبود، دوندگان جوانی که تمرینات تکراری و خستهکنندهای در میدان میگذراندند، تکنوازی دوستداشتنی «عاشقانهی من» از (بن وبستر). او زنش را با لباس آبی جدیدش به یاد آورد که موهایش کوتاه آرایش شده بود. امیدوار بود که زندگی سالم و شادی در خانهی جدیدش داشته باشد. بدون اینکه بخواهد زخمی روی بدنش باشد. او درست در چشمم نگاه کرد و عذرخواهی کرد و من پذیرفتم، اینطور فکر میکرد. باید یاد بگیرم که نه تنها فراموش کنم بلکه ببخشم.
اما گذشت زمان به نظر به درستی حل نشد. وزنهی سنگینتر علاقه و طناب پوسیدهی پشیمانی داشت جلوی جریان طبیعی را میگرفت. ادامهی باران، دستان گیج ساعت، پرندگانی همچنان زود به خواب رفتند، یک کارگر بدون نقابکارت پستال که با سکوت کارت پستالها را مرتب میکرد، سینههای دوستداشتنی زنش که به شدت در هوا بالا و پایین میرفت، چیزی که با لجبازی مدام به پنجره ضربه میزد. همینطور بیشتر فریب هزارتوی وسوسهآمیز را میخورد و این آهنگ منظم تکرار میشد. تپ، تپ، تپ، تپ، بعد دوباره – تپ، تپ،. «نگاهت رو برنگردون، دقیقاً بهش نگاه کن،» فردی درست در گوشش زمزمه کرد. «قلبت شبیه اینه.» نسیم زودهنگام تابستانی شاخههای بید مجنون را به این طرف و آن طرف میجنباند. در یک اتاق کوچک تاریک، یک جایی درون کینو، یک دست گرم به سمتش نزدیک میشد. چشمانش بسته بود، حضور آن دست را حس کرد، نرم و جسمانی. او این را فراموش میکند، مدتها بود که از آن دور بود. لبه، من اذیت شدم. خیلی، خیلی زیاد. به خودش گفت. و گریست.
در تمام این مدت باران نگذاشت این سرمای سوزان، دنیا را خیس کند.
0 Comments