آیا آگاهی ذرات زیراتمی را می‌آفریند یا ذرات زیراتمی را نمی‌آفریند


0
آیا آگاهی ذرات زیراتمی را می‌آفریند یا ذرات زیراتمی را نمی‌آفریندReviewed by میلکل تالبوت - ترجمه داریوش مهرجویی on Aug 16Rating: 5.0آیا آگاهی ذرات زیراتمی را می‌آفریند یا ذرات زیراتمی را نمی‌آفریند | پیشنهاد کتاب کتابیسمبخشی از کتاب جهان هولوگرافیک درباره آگاهی و نقش آن در شناخت ذرات زیراتمی و ارتباط آن با آگاهی و شعور جمعی موجود در طبیعت و اشیاء در ادامه ارائه می‌گردد.

بخشی از کتاب جهان هولوگرافیک درباره آگاهی و نقش آن در شناخت ذرات زیراتمی و ارتباط آن با آگاهی و شعور جمعی موجود در طبیعت و اشیاء در ادامه ارائه می‌گردد. این کتاب نوشته مایکل تالبوت به ترجمه داریوش مهرجویی که توسط نشر هرمس منتشر یکی از جالب‌ترین کتاب‌های منتشر شده درباره علوم جدید و تلفیقی می‌باشد که به مسائل متافیزیکی را به صورت علمی بیان می‌دارد.

صفحه ۱۹۰ تا ۲۰۱ کتاب جهان هولوگرافیک نوشته مایکل تالبوت ترجمه داریوش مهرجویی انتشارات هرمس:

آیا آگاهی ذرات زیراتمی را می‌آفریند یا ذرات زیراتمی را نمی‌آفریند – مسأله این است

این اختلاف آرا دوباره نشان می دهد که تا چه حد نظریه هولوگرافیک هنوز ایده‌ای در حال شکل گرفتن است؛ بیش و کم شبیه جزیره ای تازه سر از آب در آورده که فعالیت‌ةای آتشفشانی‌اش نمی گذارد حدود و ثغور سواحل آن کاملا مشخص باشد. گرچه نزد عده‌ای این فقدانِ اتفاق نظر وسیله‌ای است جهت به نقد کشیدن آن، باید به یاد آورد نظریهٔ تکاملِ داروین نیز، که قطعاً خود یکی از ایده‌های موفق و بسیار توانایی است که علم بشر تاکنون خلق کرده، هنوز بسیار بی ثبات و در تغییر دائمی است و نظریه پردازان این ایده نسبت به حد و حدود آن، تعبیر و تفسیرش و سازوکار به قاعده و عواقب آن بسیار اختلاف نظر دارند.

این اختلاف آراء در عین حال این نکته را روشن می‌کند که تا چه حد معجزات معمایی پیچیده و حل نشدنی هستند. یان ودان در باب نقشی که آگاهی در آفریدن واقعیت روز به روز ما دارد نظر دیگری ارائه می دهند، و گرچه این نظر با یکی از مبانی اصلی نظریهٔ بوهم مغایر است، از آنجا که بینشی ژرف دربارهٔ فرآیندی عرضه می‌کند که به وسیلهٔ آن معجزات روی می‌دهند، توجه را به خود جلب می‌کند.

بر خلاف بوهم، یان و دان بر این باورند که ذرات زیراتمی تا زمانی که آگاهی دخالتی نداشته باشد دارای واقعیت مشخصی نیستند. یان می‌گوید:

به گمانم مدت‌هاست که ما موضوع انرژی بالا در علم فیزیک را که در آن ساختار جهان منفعل را مورد آزمون قرار می‌دهیم، پشت سر گذاشته‌ایم. و تصور می‌کنم که اینک پا به قلمرویی می‌نهیم که در آن کنشِ متقابل آگاهی در محیط آن چنان ابتدایی و اولیه است که ما بواقع با هر گونه تعریف معقولی از واژهٔ واقعیت، واقعیت را می‌آفرینیم.

همان طور که متذکر شدیم، اغلب فیزیکدان‌ها نیز بر همین نظر هستند. با این همه، موضع یان و دان از سایر جریان‌های اصلی این مقوله به طریقی برجسته متمایز شده است. بسیاری از فیزیکدان‌ها این ایده را رد می‌کنند که کنش متقابل میان اگاهی و جهان زیراتمی را می‌توان به هر طریق در توضیح و تبیین مقولهٔ جنبش فراروانی به کار برد، چه برسد به مسئلهٔ معجزات. بواقع، اکثر فیزیکدان‌ها پیامدهای حاصل از این کنش متقابل را نه تنها نادیده می‌گیرند، بلکه چنان رفتار میکنند که گویی اصلاً چنین چیزی وجود ندارد. نظریه پرداز کوانتومی فریتس رورلیش از دانشگاه سیراکیوز، می‌گوید: «اینان از یک سو تعبیر متعارفِ نظریهٔ کواناتوم را قبول دارند، و از سوی دیگر، بر واقعیت نظام‌های کوانتومی تأکید می‌کنند، در حالی که این نظام‌ها اصلاً قابل مشاهده نیستند».

این برخورد شگفت انگیز با این مبنا که: «نمی‌خواهم دربارهٔ آن بیندیشم حتی وقتی که می‌دانم نگرش درستی است» باعث می‌شود که بسیاری از فیزیکدان‌ها حتی از توجه به پیامدهای فلسفی عجیبترین کشفیات فیزیکی کوانتوم نیز سر باز زنند. چنان که دیوید مرمین، فیزیکدانی از دانشگاه کورنل، میگوید:

فیزیکدان ها به سه دسته تقسیم می شوند: اقلیت کوچکی درگیر پیامدهای فلسفی می‌شوند. گروه دوم دلایل مطنطنی دارند برای اینکه چرا درگیر پیامدهای فلسفی قضایا نمی‌شوند، اما توضیحات ایشان کاملاً از مرحله پرت است. و گروه سوم هیچ گونه توضیح مطنطن و مبسوطی نمی‌دهند و در عین حال نمی‌گویند که چرا درگیر نشده‌اند. موضع این گروه سوم کاملاً در امن و امان است [۳۷].

یان و دان تا این حد هم خجالتی نیستند. آنها معتقدند که فیزیکدان‌ها به جای کشف ذرات اتمی، شاید دارند واقعاً آنها را خلق می‌کنند. آنها کشف اخیر یک ذرهٔ زیراتمی به نام آنومالون ” را شاهد می‌آورند که مختصات آن از یک آزمایشگاه به آزمایشگاه دیگر فرق می‌کند. تصور کنید اتومبیلی دارید که بسته به اینکه چه کسی آن را می‌راند به رنگ و شکل و شمایل مختلف در آید. این نکته‌ای بسیار غیر عادی است و ظاهراً نشان می‌دهد که واقعیت وجودی آنومالون بسته به این است که چه کسی آن را کشف یا خلق می‌کند. مشابه همین را میتوان در ذرهٔ زیراتمی دیگری پیدا کرد. در دههٔ ۰” پائولی از وجود ذرهای بی جرم به نام نوترینو”سخن گفت تا بدینسان بتواند معضل مهم مربوط به رادیواکتیویته را حل کند. سال‌ها نوترینو فقط حکم یک ایده را داشت ولی بعداً در سال ۱۹۵۷ فیزیکدان‌ها موفق شدند شواهدی مبنی بر موجودیت آن کشف کنند. با این همه، در سال‌های اخیر فیزیکدان‌ها دریافته‌اند که اگر نوترینو دارای اندک جرمی می‌بود، می‌توانست مشکلاتی پر دردسرتر از مشکل پائولی را حل کند. و در سال ۱۹۸۰ شواهدی به دست آمد مبنی بر اینکه نوترینو دارای جرمی بسیار کم ولی قابل اندازه‌گیری است! و این همه ماجرا نیست. بعدها معلوم شد تنها آزمایشگاه‌های اتحاد جماهیر شوروی بودند که به کشف نوترینوهای جرم‌دار نایل آمده بودند و آزمایشگاه‌های ایالات متحدهٔ امریکا چنین کشفی نکرده بودند. و این قضیه همچنان در طول دههٔ ۱۹۸۰ نیز ادامه داشت، و گرچه سایر آزمایشگاه‌ها دست به تقلید محضی از این آزمایش‌ها زده‌اند، مسئله هنوز در امریکا لاینحل باقی مانده است.

آیا ممکن است که مختصات‌های متفاوتِ عرضه شده توسط نوترینوها لااقل تا حدی به خاطر چشم داشت‌ها و توقعات در حال تغییر و نیز تعصبات فرهنگی مختلف فیزیکدان‌هایی بوده باشد که در جستجوی چنین مختصاتی بوده‌اند؟ اگر چنین است، پس می‌توان این پرسش جالب را مطرح کرد که اگر فیزیکدان‌ها جهان زیراتمی را کشف نمی‌کنند بلکه می آفرینند، پس چرا همین کار را در مورد برخی ذرات نظیر الکترون‌ها نمی کنند که به نظر می‌اید دارای واقعیت با ثباتی هستند مستقل از اینکه چه کسی آنها را مشاهده می‌کند؟ به عبارت دیگر، چرا یک دانشجوی رشتهٔ فیزیک بی هیج دانشی از الکترون همان خصوصیاتی را در الکترون کشف می‌کند که یک فیزیکدان باتجربه و سالخورده؟

یک پاسخ ممکن این است که ادراک ما از جهان شاید تنها بر اطلاعاتی که ما از طریق حواس پنج گانهٔ خود می‌گیریم استوار نباشد. گرچه این سخن خارق العاده می‌نماید، موارد بی‌شماری بر آن مبتنی است. اما قبل از توضیح سخن، مایلم از رویدادی که خود در اواسط دههٔ ۱۹۷۰ شاهد بودم بگویم. پدرم در یک ضیافت خصوصی برای سرگرمی مهمانانش یک هیپنوتیزم‌گر آورده بود و مرا هم به مهمانی دعوت کرده بود. پس از انکه هیپنوتیزم‌گر بسرعت دریافت که چه کسی به درد این کار می‌خورد، دوست پدرم، تام، را انتخاب کرد و این اولین بار بود که تام هیپنوتیزم گر را می‌دید.

تام نشان داد که طعمهٔ خوبی است و در عرض چند ثانیه هینوتیزم گر او را به خلسهٔ عمیقی فرو برد. او نخست با ترفندهای معمول هیپنوتیزم‌گرهای صحنه‌ای آغاز به کار کرد. تام را متقاعد ساخت که زرافه‌ای در اتاق است و او با حیرت به حیوان نگاه می کرد. به تام یک سیب زمینی داد و گفت که سیب درختی است و با اشتها آن را خورد. اما اوج عملیات او انجا بود که به تام گفت وقتی از خلسه بیدار شدی دخترت لورا کاملا به چشم تو نامرئی خواهد بود. سپس بعد از آنکه لورا را درست رو به روی او ایستاند، تام را بیدار کرد و پرسید ایا لورا را میبیند.

تام به دور و بر اتاق نگریست و نگاهش از روی دخترش که زیرلب می‌خندید گذشت و گفت: نه. بعد هیپنوتیزم گر از تام پرسید که مطمئن است، و او به رغم خنده‌های بلندتر لورا همچنان گفت: بله. بعد هیپنوتیزم گر رفت پشت سر لو طوری که از دید تام پنهان بود، و شیئی را از جیبش در اورد و ان را به دقت تا دستش پنهان کرد تا هیچ کس نتواند آن را ببیند و به گودی پشت لورا فشارش، داد و سپس از تام پرسید شیء چیست؟ تام به جلو خم شد و مستقیم، انگار از خلال شکم لورا خیره نگاه می کرد، گفت که یک ساعت مچی است. هیپنوتیزم گر تصدیق کرد و پرسید که ایا تام قادر است نوشتهٔ روی ساعت را بخواند. تام چشم‌هایش را تنگ کرد؛ گویی می‌کوشید حروف را بخواند، و سپس هم نام صاحب ساعت را که هیچ یک از حضار او را نمی‌شناخت خواند و هم نوشتهٔ روی ساعت را. هیپنوتیزم‌گر سپس نشان داد که شیع داخل دستش واقعا ساعت بوده و آن را دور گرداند تا همه ببینند که نوشته‌ها همان بوده که تام گفته بود.

وقتی بعداً با تام در این مورد صحبت کردم، گفت که دخترش مطلقاً به دید او نامرئی شده بود. تنها چیزی که می‌دید هیپنوتیزم‌گر بود که رو به روی اوايستاده یک ساعت مچی را کف دست‌های خود قایم کرده بود. اگر هیپنوتیزم گر بعدا به او نگفته بود ماجرا از چه قرار بوده تام هرگز متوجه نمی شد که در حالت ادراک طبیعی و به قاعده از واقعیت نبوده است.

روشن است که نحوهٔ ادراک تام از ساعت استوار بر دریافت اطلاعات از خان حواس پنجگانهٔ خود نبوده است. پس او این اطلاعات را از کجا می‌گرفت. توضیح ممکن این است که از طریق تله پاتی از ذهن شخص دیگری می‌گرفته در این مورد یعنی از خود هیپنوتیزم گر. قابلیت افراد هیپنوتیزم شده در اثرگذاشتن بر حواس سایر افراد را پژوهشگران دیگری هم گزارش کرده‌اند. مثلاً فیزیکدان انگلیسی، سِر ویلیام بارت، در یک سری آزمایش‌هایی که بر روی دختر جوانی انجام داده به رویدادهایی از این دست برخورده. بعد از اینکه دختر را هیپنوتیزم کرده به او گفته که حالا او همان چیزی را خواهد چشید که او میگوید. او می گفت:

پشت سر دختر که چشم‌هایش را محکم بسته بودم ایستادم، قدری نمک برداشتم و به دهان ریختم. بلافاصله دختر نقنق کنان گفت: چرا نمک به دهانم می‌ریزید؟ بعد قدری شکر به دهان ریختم. گفت بهتر شد. پرسیدم چه مزه ای می‌دهد. گفت شیرین است. و بعد خردل، فلفل، زنجبیل و غیره را امتحان کردم و به همین ترتیب پس از آنکه آنها را به دهان خود می ریختم او نیز مزه شان را حس می‌کرد.

فیزیکدان روسی، لیونیت واسیلیف، در کتابش آزمون‌هایی دربارهٔ تاثیرگذاری از راه دور از بررسی و تحقیق خاصی در آلمان دههٔ ۱۹۵۰ می گوید که به کشفیات مشابهی رسیده بود. در آن بررسی، شخص هیپنوتیزم شده نه تنها مزهٔ آنچه را که هیپنوتیزم گر با ذائقه‌اش می‌چشید احساس می کرد، بلکه درست همان لحظه چشمک می‌زد که نوری به چشم هیپنوتیزم گر تابیده شده بود یا همان موقع عطسه می‌کرد که هیپنوتیزم‌گر آمونیاک استشمام کرده بود، یا تیک تاک ساعتی را که بیخ گوش هیپنوتیزم گر نگه داشته بودند او نیز می‌شنید، و وقتی هیپنوتیزم گر سوزنی به بدنش فرو برد، او نیز احساس درد کرد – و همهٔ اینها تحت حفاظت ویژه و تحت شرایطی بود که او نمی‌توانست اطلاعات لازم را از طریق حواسش به دست آورد.

قابلیت‌های ما در اثرگذاری بر حواس دیگران تنها محدود به حالات حاصل از هیپنوتیزم نمی‌شود. در یک سری آزمایش‌های معروف، هرولد پوت هاف و راسل تارگ فیزیکدان به این کشف نایل آمدند که هر که را مورد آزمایش قرار می‌دادند ظرفیت آنچه را که آنها دورنگری می‌نامیدند دارا بود یعنی توانایی توصیف دقیق آنچه یک داوطلب دیگر، دور از او، می‌دید. پژوهشگران دریافتند که همه افراد تحت آزمایش، یکی پس از دیگری قادرند دورنگری کنند؛ کافى است آرام گرفته و به توصیف هرگونه تصویری که به ذهنشان می آید بپردازند. کشفیات پوت هاف و تارگ را یک دوجین آزمایشگاه در سراسر جهان کپی برداری کرده‌اند. و این خود نشانگر آن است که دور نگری شاید قابلیت خفتهٔ بسیار متداولی در همهٔ ما باشد.

آزمایشگاه تحقیقات آنومالی پرینستن نیز کشفیات پوت هاف و تارگ را تأیید کرده است. در یکی از این تحقیقات، خود یان به عنوان گیرنده [ی امواج ] کوشید دریابد که همکارش در پاریس چه چیزی را مشاهده می‌کند، شهری که یان هرگز ندیده بود. علاوه بر دیدن خیابانی شلوغ، تصویر شوالیه‌ای زرهپوش به ذهن یان آمد. بعدها معلوم شد که فرستندهٔ امواج رو به روی ساختمانی دولتی مزین به مجسمه‌هایی از شخصیت‌های ارتشی تاریخی ایستاده بوده که یکی از انها شهسواری زره‌پوش بوده.

بنابراین، به نظر می‌آید که ما به نحو دیگری هم عمیقاً از درون به هم پیوسته‌ایم، موقعیتی که در جهان هولوگرافیک چندان هم غریب نیست. افزون بر آن، بررسی‌ها نشان داده‌اند. که هرگاه به شخصی در اتاقی شوک الکتریکی می‌دهند، روی نوشته‌های پلی گراف ” شخصی دیگر در اتاقی دیگر هم ضبط می‌شود، و نوری که به چشم داوطلب آزمایش تاییده می‌شود، در ورقه‌های الکتروآنسفالوگرافی داوطلب اتاق دیگر هم ضبط می شود، و حتی حجم خون انگشت یک داوطلب نیز – آن طور که با دستگاه‌های حجم نگار اندازه‌گیری می‌کند بسته به اینکه از میان لیست اسامی ناآشنا، نام کدام فرد آشنا برای فرد فرستنده در اتاق دیگر برده شود تغییر می کند.

با در نظر گرفتن درون پیوندی عمیق ما و نیز توانایی‌های ما در برپا ساختن واقعیت‌هایی کاملاً متقاعدکننده از اطلاعاتی که از طریق همین درون پیوندی به دست می‌آوریم، نظیر آنچه تام به دست آورد، اگر دو یا چند نفر هیپنوتیزم شده بخواهند در آن واحد واقعیت خیالی مشابهی را به وجود آورند، چه خواهد شد؟ عجیب است که به این پرسش از طریق آزمایش‌هایی که چارلز تارت، استاد روان شناسی دانشکدهٔ دیویس در دانشگاه کالیفرنیا، انجام داد پاسخ داده شده است. آقای تارت دو دانشجوی فارغ التحصيل شده را یافت به نام‌های آن و بیل که قادر بودند به خلسهٔ عمیقی فرو روند و هیپنوتیزم گرهای بسیار ماهری هم بودند. او از آن خواست بیل را هیپنوتیزم کند و بعد از آنکه بیل هیپنوتیزم شد از او خواست در عوض آن را هیپنوتیزم کند. دلیل تارت این بود که این روش نامعمول رابطهٔ قوی موجود میان هیپنوتیزم گر و داوطلب را قویتر خواهد کرد.

و حق با او بود. وقتی آنها در این حالت هیپنوتیزم شده توأمان چشمان خود را باز کردند، همه چیز رو به خاکستری می‌نمود، اما دیری نپایید که رنگ خاکستری به رنگهای روشن و انوار درخشان تغییر شکل داد و در عرض چند لحظه خود را در ساحلی آکنده از درخشش زیبایی‌ای غیر زمینی یافتند. شنها مثل الماس می‌درخشیدند، دریا آکنده از درخشش حباب‌های درشتی بود بسیار عظیم تر از کف‌های روی شامپاین؛ و خط ساحلی را صخره‌هایی بلور مانند و شفاف که با نوری درونی می‌تابید در برگرفته بود. گرچه تارت نمی‌توانست آنچه را که بیل و آن می‌دیدند ببیند، با توصیفات آنها فهمید که هر دو در حال تجربهٔ واقعیتی واحد بوده‌اند که ناشی از توهم بود. البته، این واقعیت ناشی از توهم بیدرنگ برایشان اشکار شد. پس بر آن شدند که این جهان تازه مکشوف گشته را بیشتر بکاوند و در دریای آن شنا کنند و از درخشندگی صخره‌های بلورین آن سردر بیاورند. از نخست بار تارت، آنها دیگر از سخن گفتن بازماندند، و وقتی علت سکوت آنها را پرسید، گفتند در جهان رؤیایی مشترکشان در حال گفتگویند، پدیده‌ای که به نظر تارت نوعی ارتباط فراهنجاری میان آن دو بود.

در هر جلسه، آن و بیل به ساختن واقعیت‌های گوناگون پرداختند و همهٔ آنها را همان‌قدر واقعی، در محدودهٔ حواس پنجگانه و سه بعدی دریافت می‌شدند که هر چیز دیگری که در زندگی عادی تجربه می‌کردند. در واقع تارت به این نتیجه رسید که جهانی که آن و بیل ملاقات می‌کردند بواقع واقعی تر از نسخهٔ کدر و ماه گرفتهٔ واقعیتی بود که اغلب ما با آن در تماس هستیم. چنان که می‌گوید:

پس از آنکه مدتی تجربه‌های خویش را برای همدیگر تعریف کردند و دریافتند که از جزئیات تجربیاتی سخن می‌گویند که هر دو در آن سهیم بوده‌اند، حس کردند که واقعاً در مکان‌هایی خارج از این جهان به سربرده‌اند.

جهان اقیانوسی آن و بیل بهترین نمونهٔ یک واقعیت هولوگرافیک است؛ ساخته‌ای سه بعدی که حاصل همبستگی متقابل یا درون پیوندی است، که با جریان آگاهی پایدار مانده و در نهایت همان قدر شکل پذیر است که فرآیندهای اندیشه گون آفرینندهٔ آن. این حالت شکل پذیری در چند خصوصیت آن جهان مشهود بود. گرچه فضای آن سه بعدی بود، از فضای واقعیت هر روزهٔ ما قابل انعطاف تر بود و گاه چنان قابلیت شکل پذیری می‌یافت که آن و بیل واژه‌ای برای توصیف آن نمی‌یافتند. حتی غریب‌تر آنکه، گرچه هر دو در مجسم کردن دنیای مشترک خارج از خود کاملاً مهارت داشتند، اغلب فراموش می‌کردند بدن‌های خود را مجسم کنند، و اغلب به صورت چهره‌ها و سرهایی در حال پرواز وجود داشتند. چنان که آن می‌گوید: «یک بار، وقتی بیل گفت دستت را به من بده، انگار مجبور بودم دستی را از عالم غیب احضار کنم». اما عاقبت این هیپنوتیزم توأمان به کجا کشید؟ متأسفانه تصور اینکه این مناظره باشکوه به نوعی واقعی است، شاید حتی واقعی تر از واقعیت هر روز” آن چنان بیل و آن را متوحش ساخت که روز به روز نسبت به آنچه روی می‌داد عصبی تر شدند. عاقبت اکتشافات خود را متوقف ساختند، و یکی از آنها، بیل، هیپنوتیزم را به طور کلی رها کرد. این همبستگی متقابل فوق العاده را که باعث شد بیل و آن واقعیت مشترک خود را به وجود آورند می‌توان تقریباً به صورت نوعی تأثیر میدانی میان آن دو دید، یعنی در مقام یک «میدان واقعیت». از خود می پرسیم که چه اتفاقی می‌افتد اگر هیپنوتیزم گری در خانهٔ پدرمان باشد و همهٔ ما را به حال خلسه برد. با توجه به واقعهٔ بالا، دلایل بیشماری برای باور داشتن به این واقعیت وجود دارد که اگر ارتباط و پیوند با یکدیگر به حد کافی عمیق بود، لورا به چشم همهٔ ما نیز نامرئی می‌آمد. یعنی ما همگی با هم از ساعت مچی یک میدان واقعیت پیش خود می‌ساختیم، نوشتهٔ روی آن را می‌خواندیم و کاملاً هم متقاعد می‌شدیم که انچه می‌بینیم و درک می‌کنیم واقعی است.

اگر آگاهی در ایجاد ذرات زیراتمی نقش مؤثری دارد، آیا ممکن نیست مشاهدات ما از جهان زیراتمی نیز خود نوعی میدان واقعیت باشد؟ اگر یان قادر است از خلال حواس دوستی در پاریس یک پوشش زرهی را در خیال مجسم کند، ایا بی ربط و پرت است که باور کنیم همهٔ فیزیکدان‌های سراسر جهان با یکدیگر به وجهی نا آگاهانه همبستگی متقابل ایجاد می‌کنند، و نیز اینکه اینان با هم از نوعی هیپنوتیزم توأمان بهره می‌برند نظیر آنچه داوطلبان آزمایش تارت داشتند در جهت افریدن وجوه مشابهی که در یک الکترون مشاهده می‌کردند؟ این امکان را می‌توان با خصوصیت غیرعادی دیگری از هیپنوتیزم ثابت کرد. برخلاف سایر حالات تغییر شکل یافتهٔ آگاهی، هیپنوتیزم را نمی‌توان با الگوهای غیرعادی الکتروآنسفالوگرام مربوط دانست. به زبان فیزیولوژیک، آن حالت ذهنی که هیپنوتیزم بسیار بدان شبیه است همان حالت عادی آگاهی در بیداری است. آیا این بدان معناست که آگاهی عادی در بیداری خود در حکم نوعی هیپنو تیزم است و ما همگی مدام در حال ورود به میدان‌های واقعیت هستیم؟

آقای جوزفسون، برندهٔ جایزهٔ نوبل، بر این نظر است که بیش و کم چنین حالتی برقرار است. او نیز نظیر گلوبوس کارها و ایده‌های کاستاندا را جدی می گیرد و می‌کوشد آنها را به فیزیک کوانتوم ربط دهد. به نظر وی، واقعیت عینی از خلال خاطره جمعی نژاد بشر به وجود می‌اید، حال انکه رویدادهای غیرعادی، نظیر آنچه کاستاندا تجربه کرده، از خواست و اراده آدمی برمی‌خیزند.

آگاهی انسانی شاید تنها چیزی نباشد که در افرینش میدان‌های واقعیت موثر و سهیم است. آزمایش‌های مربوط به دورنگری (دیدن چیزها از راه دور) نشان داده‌اند که مردم قادرند مکان‌های دور را دقیقا توصیف کنند، حتی وقتی تنابنده‌ای در آنجا نیست که چیزی را ببیند. به همان سان، داوطلبانی قادرند محتویات جعبهٔ مهر و موم شده‌ای را که تصادفاً از میان چندین جعبهٔ مهر و موم شده برگزیده شده و لذا درون آن کاملاً ناشناخته است تشخیص دهند. اینها بدان معناست که توانایی ما به طور کلی بسی بیش از صرفاً دخول به حواس دیگران است. ما می‌توانیم به داخل خود واقعیت نفوذ کنیم تا اطلاعات لازم را به دست آوریم. گرچه به نظر اعجاب‌آور می‌آید، نباید چندان غریب باشد وقتی به یاد آوریم که در جهان هولوگرافیک، آگاهی تمامی ماده را در برمی‌گیرد و «معنا» حضوری فعال در هر دور جهان ذهنی و عینی دارد.

بوهم بر این باور است که خصلت همه جا حاضر بودن معنا هم برای تله پاتی و هم برای دورنگری توضیح معقولی ارائه می‌دهد. و گمان می‌کند که هر دوی اینها بواقع ممکن است اشکال گوناگون جنبش فراروانی باشد.

او می‌گوید:

همانطور که فراروانی بواقع طنینی از معناست که از یک ذهن به یک عین یا شیء می‌رسد، تله پاتی را می‌توان همچون طنینی از معنا دانست که از یک هن به ذهن دیگر منتقل می‌شود. به همین طریق، دورنگری را نیز می‌توان طنینی از معنا دانست که از یک عین یا شیء به یک ذهن می‌رسد.

و ادامه می دهد:

هرگاه هماهنگی یا طنین «معناها» استقرار پیدا کند، این اقدام، دوسویه صورت می‌گیرد، تا بدینسان معناهای یک ساز و کار دورادور بتواند بر بیننده چنان عمل کند که نوعی جنبش فراروانی برعکس ایجاد کند وتصویر آن سازوکار را به بیننده منتقل نماید.

یان و دان نیز نظر مشابهی دارند. گرچه آنان بر این باورند که واقعیت تنها از طریق کنش متقابل یک آگاهی با محیط آن آگاهی استقرار می‌یابد، در چگونگی تعریف آگاهی بسیار آزادمنش هستند. آن طور که آنها واقعیت را می‌بینند، هر چیزی که قادر به تولید و دریافت و به کار بستن اطلاعات واصله باشد، واجد شرایط و مناسب است. بنابراین حیوانات، ویروس‌ها، دی ان ای، ماشین‌ها (انواع مصنوعاً باهوش و دیگر انواع) و اشیای به اصطلاح مرده همگی واجد مختصات لازم جهت مشارکت در امر آفریدن واقعیت هستند.

اگر اظهاراتی از این دست درست است، و ما می‌توانیم نه تنها از اذهان سایر افراد بشر که از هولوگرام‌های زندهٔ واقعیت اطلاعات کسب کنیم، در آن صورت علم روان سنجی – یعنی قابلیت کسب اطلاعات دربارهٔ تاریخ یک شیء صرفاً از طریق لمس آن – را نیز می توان تبیین کرد. به جای آنکه این شیء شیئی بیجان باشد، می‌تواند آکنده از آگاهی خاص خود باشد؛ به جای اینکه «چیزی» باشد که جدا از عالم وجود دارد، می‌تواند بخشی از همبستگی متقابل همهٔ چیزها باشد – همبسته به اندیشه‌های هر کسی که در تماس با آن بوده، همبسته به آن آگاهی‌ای که هر جماد و نبات و حیوانی را که در ارتباط با وجود آن است فراگرفته، همبسته به گذشتهٔ خاص خود از طریق نظم مستتر، و همبسته به ذهن شخص روان سنج که آن شیء را در دست گرفته است.


Like it? Share with your friends!

0

0 Comments

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.