عاشق ورای زمان و مکان می زید. زمان برای او دغدغه حیات به حساب نمی آید و گذر عمر و چرخش عقربه های ساعت، دقیقه ها و ثانیه ها جملگی بی معناست. او از حدود زمان عبور می کند و در هر سن و سالی از عمر که باشد جوان است، چرا که دل در گرو معشوق دارد و معشوق هم که همیشه جوان می ماند! برای همین است که مولانا مرید و مراد و دلداده خود، شمس کهنسال را «ای پسر» خطاب می کند. زمان برای او بی مفهوم ترین و ناقص ترین آفریده دست بشر است که جز بی اعتبار کردن نام عشق هدف دیگری ندارد.
همه می دانند این آخرین اثر کارگردان فراملی و صاحب نام کشورمان اصغر فرهادی نازنین فیلمی است در مورد راز عشق و جاودانگی آن.
فیلم با نمایش چرخ دنده ها و صفحه یک ساعت قدیمی کلیسا شروع می شود و بعد از آن نمایش اسامی عشاقی که بر سنگ های دیواره های برج کلیسا حک شده اند. صحنه بعدی نمایش ماشین شهرداری است که دارد خیابان های شهری را آب پاشی می کند و می شوید. از همین چند پلان می توان خیلی از مفاهیم خاص سینمای فرهادی را به وضوح دریافت. زمان، عشق، شستن و زدودن و فراموشی یا جاودانگی و اصالت عشق.
شاید هر یک از ما بارها از خودمان پرسیده باشیم که آیا عشق جاودانه است؟ و یا با گذار ایام و ظهور مصائب و گرفتاری های جور به جور زندگی و میانسالی و بعد از آن پیری، به بوته فراموشی و تباهی سپرده می شود و عشق جاودانه اصلا ما به ازای خارجی ندارد و فقط در قصه های قدما و حکایات و اشعار شیرین نسل های پیشین و اساطیر می توان آن را یافت؟ فرهادی در همه می دانند به ما گوشزد می کند که بله! عشق جاودانه است و زمان اگر بر همه چیز در پهنه بی کران هستی سیطره و نفوذ داشته باشد در عشق دخل و تصرفی ندارد.
فیلم قصه عشق کهنه شده اما نامیرای «لائورا » با بازی «پنه لوپه کروز» و «پاکو» با بازی «خاویر باردم» است. عشقی که گویا تکرار هم می شود و جای دیگری، در قلب و روح دو آدم دیگر هم حلول می کند و ریشه می دواند. «خوان» دوست «ایرنه» دختر لائورا، به سنگ نوشته های کنار ساعت قدیمی کلیسا اشاره می کند و راز این عشق را نزد ایرنه برملا می سازد. عشقی که همه درباره آن می دانند ولی هیچ کس حرفی و سخنی به زبان نمی آورد. عشقی که خود پاکو در کلاس درس همسرش با خنده و شوخی تفسیرش می کند و در تفاوت آب انگور و شراب تنها یک چیز را مهم می داند، زمان. آب انگور فقط آب انگور است، اگر به آن زمان بدهیم قداست و ارج و منزلت شراب ناب را خواهد یافت. و پیام همه می دانند در همین است، عشق فقط با گذر زمان، ناب تر و خواستنی تر و البته مقدس تر خواهد شد.
از همین روست که ایرنه وقتی همراه خوان به بالای برج کلیسا پا می گذارد قبل از هر چیز خود را به صفحه ساعت می رساند و از شکاف صفحه ساعت کهنه و شکسته دست برده و عقربه های آن را بر هم می زند و بلا فاصله بوسه ای رخ می دهد. عشق مرز و محدوده نمی شناسد و زمان را نمی فهمد. اول پاکو و لائورا را تسخیر خود کرده است و حالا ایرنه و خوان.
در صحنه بعد در حالی که داخل کلیسا مراسم عروسی به شیوه ای سنتی و مذهی در حال اجراست و حتی پخش کردن برنج بر سر عروس و داماد برای کشیش به خاطر رفتن لابه لای سنگ ها زحمت آفرین است، در بالای برج برفراز همان سنگ ها عشقی دیگر ثبت می شود و راه خود می گیرد و جاودانه می شود. خوان نیز در حال نوشتن اولین حرف نام خود در کنار اولین حرف نام ایرنه است و عشق خود را برای آیندگان نشانه گذاری می کند.
باز می بینیم که ایرنه
خود را به طناب ناقوس کلیسا آویزان می کند. هر چند این صدای زنگ برای کشیش بی دلیل
و نا به هنگام و به خاطر خرابی ساعت کلیسا و نبود پول کافی برای مرمت آن است و به
قول پاکو از فرصت عروسی سوءاستفاده کرده و پول ساخت آن را گدایی می کند، اما بیننده
در می یابد که این صدا، نه صدای خرابی که صدای شروع یک عشق است. آوای خوش آفرینش و
آغاز یک احساس ناب و بی آلایش. این نوا در جای دیگری از فیلم نیز نواخته می شود. همان
جا که لائورا سرّ مگوی درونش، که همان
لحظه گره گشایی روایت فیلم است را برملا می کند و به پاکو می گوید که ایرنه بچه
اوست نه بچه آلخاندرو.
همان طور که سررسیدن عشق قدیمی این قدرت و انگیزه را برای پاکو ایجاد کرد که با
تمام توان به دنبال ایرنه بگردد، حالا که پرده ها دریده شدند و اسرار سر به مهر
گشوده گشتند، عشقی دیگر، عشق پدر به فرزند در جسم و روح پاکو حلول می کند تا آن جا
که تصمیم می گیرد زمینش را بفروشد و دخترش را نجات دهد. چرا که عشق به راستی نجات
بخش است .
هر چند در نگاه اول این طور به نظر می رسد که خط روایی فیلم بر دزدیده شدن ایرنه و
چگونگی پیدا شدن یا نشدن او آکسان گذاشته است اما با کمی دقت در می یابیم که این
موضوع همان مک گافین یا موضوع فرعی ای است که صرفا جهت رد گم کردن و به انحراف
کشاندن ذهن مخاطب تعبیه شده و هدف و درونمایه اصلی فیلم چیز دیگری است. فیلم ساز
در لایه های نهانی اثرش ماهیت روابط آدم ها و تغییر و دگرگونی آن ها را در هنگام
بروز حوادث زیر ذره بین ریزبین و حساس خود قرار می دهد و ما را به سمت آن ها
رهنمون می سازد. اولین رابطه، رابطه عاشقانه لائورا و پاکو است و بعد بقیه آدم های
پیرامون این دو. تو گویی ربوده شدن ایرنه تلنگری بود تا این آدم ها منویات و خصائص
پنهانی خود را بیرون بریزند و مخاطب درون تک تک آن ها را ببیند و بشناسد. درست مثل
یک خانه تکانی شدید که همه چیز به هم ریخته می شود و از نو باید مرتبش کرد. این
فروپاشی و پرده افکنی نه فقط برای آدم های خانه لائورا و پاکو بلکه مختص تمام مردم
روستاست. در جایی می فهمیم پدر پیر و عصبی لائورا در ایام جوانی همواره در عالم
مستی و قمار، زمین های باارزشش را به باد فنا داده و فروخته و حالا که ایرنه گم
شده و ربایندگان در ازای جان او پول هنگفتی می خواهند به جان مردم روستا افتاده و
زمین هایش را می خواهد. او هرگز عاشق نبوده و زمین هایش را باخته است. اما پاکو
چون عاشق است، در هوشیاری کامل و با دلی آکنده از عشق به لائورا و ایرنه زمین هایش
را می فروشد و همه توهین ها و ناملایمتی ها را هم به جان می خرد.
در انتهای فیلم وقتی
ایرنه از آلخاندرو که پدر واقعی اش نیست می پرسد که چرا پاکو برای نجاتش سر قرار
حاضر شد پدر فقط سکوت می کند. او خوب می داند که این راز باید هم چنان سر به مهر
باقی بماند.
طوفان فروکش کرده. علی الظاهر همه چیز سر جای اولش قرار گرفته است. پاکو هم به
خانه اش بر می گردد. ولی زنش درخانه نیست؛ قطعا پاکوی بی زمین، شوهر درخوری برای
ادامه زندگی نخواهد بود. شسته شدن کوچه پس کوچه های روستا و آن صلیب وسط میدان
مفاهیم زیادی را به همراه دارد. این که باید با نگاه تازه ای به عشق نظر افکنیم.
نگاهی شسته شده، پاکیزه و عاری از هرگونه پلشتی و آلودگی های زمینی. پاکو روی تخت
دراز می کشد و سرفه می کند تا مخاطب یادش نرود او پدر ایرنه است و ایرنه هم تنگی
نفس داشت و از اسپری استفاده می کرد. پاکو لبخند می زند و حس تازه پدر شدن را ذره
ذره هم چون شراب گوارای همان انگورهایی که از دستشان داده می نوشد و از داشتنش کیف
می برد. اما می داند که باید آن را مثل یک راز نهان در سینه اش محفوظ بدارد. هر
چند که آن را همه می دانند.
0 Comments