دو ساعت مرخصی گرفتم و از شرکت بیرون زدم. هنوز جلوی در شرکت بودم که تلفنم زنگ خورد. ردش کردم و بهش مسیج زدم:
” سرم شلوغه، بهت زنگ میزنم خودم”.
جواب داد: “مگه نمیری دانشگاه؟ هنوز سر کاری که”.
جواب دادم:” شاید نرفتم”.
جواب داد: “پس میام دم شرکت دنبالت”.
جواب دادم:”بهت خبر میدم حالا، گفتم که سرم شلوغه”
جواب داد: “گندت بزنن، خودت بببین دفعه چندمته از این بازی ها در میاری، حوصله ام رو دیگه داری سر میبری”
جواب ندادم.

گوشی ام را انداختم توی کیفم و شال گردنم را پیچیدم دور گردنم و به سمت ایستگاه تاکسی راه افتادم. سه هفته ای می شد که مثل هر پنج شنبه همدیگر را ندیده بودیم، هر سه دفعه من قرارمان را به هم زده بودم. قدمهایم را تند کردم تا زودتر به ایستگاه تاکسی برسم. سر نیایش ایستادم تا چراغ عابر سبز شود. همان جایی که برای اولین بار با سامان حرف زدم. یک سال پیش. توی سالن سینما کنارم نشسته بود.تنها بود، من هم تنها بودم. فیلم که تمام شد،هر دومان همانطور نشسته بودیم روی صندلی هایمان و زل زده بودیم به پرده.سالن تقریبا خالی شده بود که از جایم بلند شدم؛ او هم از جایش بلند شد و پشت سر من به راه افتاد.به در خروجی رسیده بودم که خودش را به من رساند و آرام پرسید:” خانم جسارتا شما هم تنها میاید سینما؟” صدای گرفته ای داشت، صدایی که ته صدایش یک جور رخوت احساس می شد.برگشتم و به صورتش نگاه کردم جوابش را ندادم. به راهم ادامه دادم. از سالن سینما بیرون آمدم. حضورش را پشت سرم احساس میکردم. از محوطه سینما خارج شده بودم که قدمهایش را تند کرد. رسیده بودم همینجا، سر نیایش و پشت چراغ قرمز که خودش را بهم رساند. کف دستهایش را به هم می مالید که گلویش را صاف کرد و گفت:” من پرسیدم شما تنها می آید سینما، ظاهرا شما نشنیددید.”لبخند زدم و گفتم:” شنیدم،نخواستم جواب بدم”. خندید. بلند می خندید و کف دستهایش را به هم می زد که پرسید:” خب چرا؟” از خنده اش خنده ام گرفته بود. سعی میکردم خودم را کنترل کنم و نخندم. گفتم:” چون لزومی نداشت جواب بدم”. دوباره بلند خندید و گفت:” لزوم داشت اتفاقا”. چشمهایم را گرد کردم و نگاهش کردم که گفت:” لزومش توو اینه که اگه بدونم شما هم تنها می آید، میتونیم یه کاری کنیم که دیگه تنها نیاییم.”. خندیدم. چراغ عابر سبز شده و با هم از خیابان عبور کردیم.
به ایستگاه تاکسی رسیده بودم، سوار تاکسی های گیشا شدم که دوباره زنگ زد. گذاشتم گوشی همانطور زنگ بخورد و جوابش را ندادم. حوصله اش را نداشتم. دست خودم نبود، هنوز دوستش داشتم ولی حوصله ادامه دادن رابطه را نداشتم. اصلا حوصله هیچ چیزی را نداشتم. میخواستم همه چیز و همه کس زندگی ام را عوض کنم. انگار که همه چیز برایم تکراری بود. تا کی می خواستیم هر پنجشنبه را با هم بگذرانیم و هرجمعه را فیلم ببینیم. از وقتی با هم بودیم دیگرتنها به سینما نرفته بودم.
ده دقیقه ای از شروع شدن کلاس می گذشت که رسیدم. به جزسبا دیگر هیچ کسی را نمی شناختم. کیفش را از صندلی کناری اش برداشت و به من اشاره کرد که کنارش بنشینم. به سمتش رفتم و شال گردن و کاپشنم را در آوردم و گذاشتم روی صندلی کناری ام. یک برگه و خودکار از کیفم در آوردم و جلویم گذاشتم و نوشتم:” سبا استاد چی درس داد؟” خودکار را از دستم گرفت و نوشت:” فعلا داره اراجیف میگه”. نوشتم:” خودت خوبی؟”. نوشت:” تعریفی نیست حالم”. نوشتم :”چرا؟” نوشت:” چیز جدیدی که نیست، میگم حالا”. سبا از ورودی های خودمان بود ولی چند سالی از من بزرگتربود.بین لیسانس و فوق لیسانسش چند سالی وقفه انداخته بود. ترم اول که بودیم یک بار با چند تا از بچه ها رفتیم کافه. یک کافه ای همان نزدیکیهای دانشگاه. هر کسی از خودش حرف زد. سبا از رابطه اش گفت. گفت شش سالی است که با دوست پسرش رابطه دارد وبعد هم از خود رضا و شغل و تحصیلاتش گفت.
کلاس که تمام شد، لباسهای گرممان را پوشیدیم و از کلاس بیرون رفتیم. رفتیم همان کافه ای که همان ترم اول رفته بودیم. از همان موقع که نشستیم مدام صدای مسیج های سبا بی وقفه می آمد. تلفنش را برداشت و گفت:” بذار اینو سایلنت کنم وگرنه لعنتی ول کن ماجرا نیست.” و بعد گوشی اش را پرت کرد توی کیفش. با چشم به گوشی اش که دیگر پرت شده لای وسایل توی کیفش اش اشاره کردم و پرسیدم:” رضا بود؟” جواب داد: ” نه بابا، اون کلاهشم اینورا بیفته نمیاد بر داره”.نفسم را بیرون دادم، لیوان نسکافه ام را به خودم نزدیک کردم و گفتم:” پس کی بود؟” جواب داد :” یه آس و پاس”. ابروهایم را در هم کشیدم و گفتم:” آس و پاس با تو دانشجوی دانشگاه دولتی چیکار داره؟” ریشخندی زد و گفت:” خودم گذاشتم که کار داشته باشه”. گفتم:” حالا این آس و پاس ماجرا کی هست؟” جواب داد: ” یکی از همکارام”. گفتم:” پس خیلی هم آس و پاس نیست”. جواب داد:” چرا بابا، پارتی، پارتی داشته”. کمی از نسکافه ام خوردم و ادامه دادم:” خب، حالاغیر اینکه پارتی داشته، دیگه چشه؟”. دستش را دور فنجان قهوه اش حلقه زده بود و به آن خیره شده بود. بدون آنکه سرش را بالا بیاورد گفت:” بگو چش نیست، من سی سالمه، اون بیست و دو سالشه”. سرش را بالا آورد. تلخندی زد و ادامه داد:” متولد ۷۲″. نگاهش کردم و گفتم:” فقط همین؟”. چشمهایش را تنگ کرد و تکرار کرد:” فقط همین؟” و ادامه داد:” فکر میکنی موضوع بی اهمیتیه، یه پسر بیست و دو ساله یعنی هیچی، یعنی خودش و یه دست لباسش، حد اقل این که اینجوریه، یه پسر بیست و دو ساله خود خود آس و پاس و باری به هر جهته”. نفسش را بیرون داد و از پنجره به خیابان نگاه کرد.برای چند ثانیه سکوت کرد، بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد، سرش را به تندی به سمت من چرخاند، دستهایش را روی هوا حرکات می داد که اضافه کرد:” خودت بگو، چرا باید یه پسر بیست و دو ساله سیریش من سی ساله بشه، چرا باید شب تا صبح، صبح تا شب بگه، سبا من بی تو میمیرم و سگ محلی های من رو تحمل کنه؟ هان ، چرا؟” زل زده بود به چشمهایم که جوابش را دادم:” یه دختره سی ساله چرا باید بذاره یه پسر بیست و دو ساله، براش موس موس کنه؟”. بالا تنه اش را هل داد به سمتم و با همان چشمهای از حدقه بیرون زده اش با صدای بلند جواب داد:” خب چون یه دختره سی ساله گند زده به زندگی خودش، خوشی زده بوده زیر دلش، جفتک پرونی کرده”. این را که گفت عقب رفت و به صندلی اش تکیه داد و به اطرافش نگاه کرد. به دختر و پسری که پشت میز کناری مان نشسته بودند و چشم از او بر نمیداشتند نگاه کرد و بعد نگاهش را سر داد به تفاله قهوه اش. قاشقش را برداشت و انگار که بخواهد ته فنجانش را در بیاورد به ته آن کوبید. قاشق و فنجانش را از دستش گرفتم و گذاشتم کنار دست خودم،بعد دستم را گذاشتم روی دستش و آرام گفتم:” سبا قضیه رضا دیگه تموم شده، انقدربیخود خودت رو اذیت نکن”. سرش را بالا آورد و گفت:” مشکل اینه که اذیت شدنم بیخود نیست. حقمه، بد کردم، هم به خودم هم به اون”.دستش را از دستم بیرون کشید و صورتش را در دستهایش پنهان کرد. تلفنم زنگ خورد. سامان بود، جواب دادم:” کارم زود تموم شد، به کلاس رسیدم. بیا دم دانشگاه دنبالم.”
0 Comments